مخته خوانند مرد و زن در آن، غم سرایی که خود گواهِ منست
اشک، نغنوده رودباری شد، در شبانگاهِ چشمِ غمناکم
آسمانش غباری و مِه گین، داغمندِ شبِ سیاهِ منست
من گنه گارِ فصلِ تاریکم، که نواختم به طبلِ بیداری
هم بدین جرم روز و شب بر پا، هرکجا دار و تیره چاهِ منست
زآسمان خوانَد هر ستاره به شب، که:” به این خاک، بد نگه نکنید
که سرِ کوه و دشت و گردنه اش، یادگارِ شب و پگاهِ منست!
من شبانگاه هایِ دیری شد، که از این جلوه گاهِ اختر ها
سو سو از دیده گان فرو بارم، به زمینی که دادخواهِ منست”
خونِ تان قطره قطره می روید، روزی چون کاج هایِ آزادی –
– ای شهیدان! که:” سنگِ خاره شدید، سدی بر رویِ بادِ بربادی!
کاج ها استوار می مانند، تا نشانِ قدِ شما باشند
مثلِ معنایِ زنده گانیِ تان، سبز و بالا و خوش نما باشند
کاج ها عشقِ آتشین شماست، به مَهین کشوری که جانِ شماست
عزت و شوکتی که ما داریم، مهرِ رخشنده است و زانِ شماست
خونِ تان در تنورهٔ تاریخ، هُرم گلگونِ سرفرازیهاست
پرچمِ نامِ با شکوهِ شما، لاله گون غرقِ خوش ترازی هاست
از فلق هایِ آرزو ها تان، پشتِ این شب، سپیده می روید!
دیو بر شوم روزگارِ خودش، عاقبت زار زار می موید!”
محمد اسحق فایز
۵ جدی ۱۳۹۹
کابل