گفت دیده‌ست مرا؛ این که کجا، یادش نیست

گفت دیده‌ست مرا؛ این که کجا، یادش نیست!
همه چیزم شده و هیچ مرا یادش نیست 

این ستاره به همه راه نشان می‌داده‌ست
حال، نوبت که رسیده‌ست به ما یادش نیست!

قصه‌ام را همه خواندند؛ چگونه‌ست که او
خاطرات من ِانگشت‌نما یادش نیست؟! 

بعد ِمن چند نفر کشته، خدا می‌داند
آنقدر هست که دیگر همه را یادش نیست! 

او که در آینه، در حیرت ِنیمِ خودش است
نیمه‌ی دیگر خود را چه بسا یادش نیست 

صحبت از کوچکی حادثه شد، در واقع…
داشت می‌گفت مهم نیست مرا یادش نیست!

کاظم بهمنی

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *