حس می‌کنی که قامتت از غم شکسته است

حس می‌کنی که قامتت از غم شکسته است
شهری که شیشه‌های ترا بم شکسته است
دنیا دُچارِ زلزله‌ی مرگ و ماتم است
گوری که سنگ و خشتِ ترا هم شکسته است
قلبت که زخم‌خورده‌ترین پاره‌یی تن است
چون گردنِ غرور تو، پی‌هم شکسته است
در تیره‌گیِ محض فرو رفته زنده‌گی
تاق و رواق و روزن‌ِ عالم شکسته است
کفتارها به دور و برت در اَتَن، تو گیچ-
افتاده ای، اگرچه سرت کم شکسته است
اما هزارپا شده ای؛ پای تو گم است
زانو و ساق‌های تو محکم شکسته است
هی دست می‌بری که تعارف کنی گُلی
دستت به خون شناور و مریم شکسته است…
از روی ناگزیریِ بسیار زنده ای
با آن‌که واقعن دلِ آدم شکسته است

صادق عصیان

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *