درین صحرای تار و تیره من فرهاد میبینم
دلم از هر چه آدم روی این دنیاست بگرفته
خودم را خار و خسته عمر خود برباد میبینم
نمیدانم چه حکمت باشد این دنیای فانی را
که ظالم را خوش و من خانه اش آباد میبینم
خدایا من غلط کردم عدالت را نمیدانم
که قاضی را اسیر و دزد را آزاد میبینم
پریشانم ذلیلم گرچه از کاشانه افتادم
ولی من عاقبت را همچو آن شمشاد میبینم
طلحه مهاجر