طفل اندیشه ام از غصه روانی شده است

طفل اندیشه ام از غصه روانی شده است
غنچه پژمرده و احساس، خزانی شده است
آشنا در غم من شاد و به شادیست شریک
سینه لبریزِ غم از درد نهانی شده است
عنفوان بخت من از شدت سردی ترکید
صورتش پیر به آغاز جوانی شده است
در شگفتم که بشر عاشق خون بشر است
همدم خونی ی ما دشمن جانی شده است
مرگ در می زند ای دوست تجاهل تاکی
مرگ در کل جهان یک نگرانی شده است
مثل پیراهن یوسف شده دامان وطن
گرگ دیریست که مشغول شبانی شده است
زندگی مثل سرابیست که هر لذت آن
خواب نابی که فقط آنی و فانی شده است
محمد خردمند
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *