بر من هجوم برده از اندوه یک سپاه

بر من هجوم برده از اندوه یک سپاه
آیینه می کشد به نگاهم خطِ گناه
هرثانیه به وسعت یک سال می شود
با هر نفس به سینه بپیچد هزار آه
هرسایه ای زند به دلم زخم دیگری
با خنجر غروب به صد کینه تا پگاه
یک زن به بستری همه شب پیچ می خورد
چون مار، دورِ خود که بیابد شبی پناه
نعش هزار خاطره بر دوش می کشد
با قامتی که خم شده تا افکند به چاه
در شعر بوسه زد به لبِ تشنه اش کسی
وقتی که کس نبود به جز ماهِ شب گواه
شگوفه باختری
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *