خوش آنکه عاریتی را باختیار گذاشت
بسست سردی فصل خزان کنون باید
هوای زهد خنک را بیک کنار گذاشت
خزان رسید و بآزادگی ثمر شد نخل
فشاند برگ بشکر همینکه بار گذاشت
تو نیز پنجه ز می رنگ کن که باد خزان
حنا بدست عروسان شاخسار گذاشت
چو سایه در قدم شاهدان بستان باش
که برگ ریز بپای همه نگار گذاشت
دلم بحلقه زلف نگار خود را بست
باین وسیله سری در کنار یار گذاشت
ز انقلاب سپهر دو رو عجب دارم
که بیقراری ما را بیک قرار گذاشت
چنان ممیر که چیزی بماند از تو بجا
بغیر نام نباید بیادگار گذاشت
چه می توان ز پریشان تیره روز گرفت
کلیم دعوی دل را بزلف یار گذاشت