ز آه گرمی آتش زنم سراپا را

ز آه گرمی آتش زنم سراپا را
ز یک فتیله کنم داغ جمله اعضا را
حدیث بحر فراموش شد که دور از تو
ز بس گریسته ام آب برده دریا را
ز آه گرم من آتش بخانه افتاده است
بکوی عشق کنون گرم می کنم جا را
گشاده روئی ساحل بکار ما نیاد
سرشک برد بساحل سفینه ما را
اگر ببادیه گردی نمی روم، چه عجب
جنون من نشناسد زشهر صحرا را
دلم گرفت ازین خلق، خضر راهی کو
کزو نشان طلبم آشیان عنقا را
کلیم هر سر مویت فتیله داغیست
ز بسکه سوز درون گرم کرده اعضا را
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *