چنان بنهفته ضعف تن مرا لطف بدن او را

چنان بنهفته ضعف تن مرا لطف بدن او را
که رفته عمرها نی او مرا دیده نه من او را
ز درد عشق و داغ هجر می نالم خوش آن رندی
که نی اندیشه جانست و نی پروای تن او را
غمت در سینه دارم شمع را کی سوز من باشد
ندارد جسم او جانی چه باک از سوختن او را
ندارد بر زبان جز راز عشقت شمع می دانم
که آخر گشته بیرون می برند از انجمن او را
بکوه بیستون نقشی که دیدی نیست جز شیرین
زده بر سنگ از رشک جمالت کوهکن او را
بت است آن سنگدل این بس کمال معجز عشقم
که می آرم باظهار تظلم در سخن او را
فضولی سوخت بر تن داغ‌های تازه سر تا پا
که نشناسند در کوی تو از داغ کهن او را
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *