از حوالیِ‌ همين روزهای کُندِ بی‌خودِ طولانی می‌گذريم

از حوالیِ‌ همين روزهای کُندِ بی‌خودِ طولانی می‌گذريم
و باد فقط بر سرشاخه‌های شکسته می‌وزد.

ما اشتباه می‌کنيم
که از چراغ، انتظارِ شکستن داريم،
شب… سرانجام خودش می‌شکند.

متاسفانه اطرافِ ما
پُر از آواز آدميانی‌ست
که از سرِ احتياط و به تاخير
از دانايیِ سکوت سخن می‌گويند.

حالا سال‌هاست
که ما از حوالی انتظار
خواب يک روزِ خوش را
از شب شکسته می‌پرسيم.

راستی اين همه چَرت و پَرتِ عجيبِ قشنگ
با ما چه نسبتی، چه ربطی، چه حرفی دارند؟
خدا شاهد است
يک شب از اين همه دريا که من گريسته‌ام
شما تا دَمْدَمای همين دقيقه هم سَر نخواهيدکرد!
اووف از اين روزهایِ کُندِ طولانی…!

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *