صرف کردم عمر خود را در غزلسراييها

صرف کردم عمر خود را در غزلسراييها
سالها کشيدم من رنج بينواييها
روز پيش چشم من پر غبار گرديده
در سراغ مه رويان باختم صفاييها
وقت ناتوانيها هوش بر سرم آمد
در دلم فتاد اکنون شوق پارساييها
از رفاقت و ياری لافها زدم بيجا
پوره نامد از دستم پاس آشناييها
پا ز موزه بيرون کن، پيروی مجنون کن
عالم دگر باشد در پرهنه پاييها
روزی يار با من گفت سود نيست در وصلم
بهره مند می گردی ساز با جداييها
می کند نکورويان هر يکی به دور خويش
از غرور حسن خود دعوی خداييها
در پی نکورويان عشقری چه می گردي
نقد جان تو خواهند بهر رونماييها
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *