سر وحدت که درو خلوتیان حیرانند

سر وحدت که درو خلوتیان حیرانند
گر ز رندان خرابات بپرسی دانند
دفتر و خرقه ما وجه خماری نه بس است
گر چه بر هر طرف میکده می گردانند
با همه بیخبری درد کشان می عشق
راز گردون ز خط دور قدح میخوانند
بلعجب مغبچگانند که در دیر مغان
نقد هر دین ز پی جرعه می نستانند
عاجزند اهل نظر آنکه به جور از رخ یار
چشم گویند که پوشیم ولی نتوانند
طلب گنج سعادت ز دل آنها کن
که درین دشت ز سیلاب فنا ویرانند
در دلت عشق وز عقلست حدیثت فانی
نیست مانند تو دیوانه عاقل مانند
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *