ستهٔ ضروریه – امیر علیشیر نوایی

دیباچه
بیت القصیده همه خیل سخن وران

شه بیت جنس نظم همه مدح گستران

حمد و ثنای پادشهی دان که از رهش

یکپاره سنگ شد گهر عالی افسران

تقدست کبریاه عن ادراک المتعلقین و تنزهت آلامه احصار المتکلمین الالاله الخلق و الامر تبارک الله رب العالمین.

حسن کلام قافیه سنجان سحر فن

لطف ادای نکته وران شکر شکن

نعت شهی سزد که بتأئید ذی المنن

بنموده ماه معجزش از مطلع سخن

صلی الله علیه و آله صواحب دیوان النبوة و نواظم ارکان المروة. اما بعد معروض رای صایب مرفوع فکر ثاقب ارباب خرد و خبرت و اصحاب ذکا و فطنت که شکوفه ریاض عالم بلکه شجره بنی آدمند به آنکه چون رشته خلوص ارادت و کمند رسوخ اطاعت این کمینه بی بضاعت بحبل المتین تصرف و اقتدار حضرت هدایت منزلت و ولایت منقبت.

در یکتای بحر نیک نامی

امام زمره اقطاب جامی

قدس الله تعالی روحه متصل بود و خاطر شکسته بامتثال اوامر و نواهی آن جناب متوسل. همواره فرمان لازم الاشاعه و امر واجب الاطاعه آن حضرت این کمترین را بدان مأمور می داشت که گاهی عنان سخن را از وادی ترکی بصوب فارسی منصرف گرداند و زمام نظم را از ادای ترکانه بجانب لغت فرس منعطف سازد و اگرچه انقیاد امر ایشان بر سر و چشم لازم بود و اتباع آن به جان و دل متحتم اما بر حسب الامور مرهونته باوقاتها در ایام حیات با برکات آن حضرت بحسب تقدیر بران امر مجال مبادرت نبود و ایام نافرجام به هیچ حال مساعدت ننمود تا آنکه از لسان کریم البیان حضرت سلطان سلطان نشان ملا ذالثقلین کهف الخافقین.

سایه حق مهر سکندر جناب

کآمده هم سایه و هم آفتاب

بازوی ملت قوی از جهد او

دین علم افراخته در عهد او

السلطان بن السلطان معز السلطنت و الخلاقة ابوالغازی سلطان حسین بهادر خان خلد الله تعلی فی الثریا اعلامه و نفذ بین الخافقین او امره و احکامه که ربقه عبودیت و رابطه چاکری این کمینه بارستان رفیع الشأن آن حضرت ارثا و اکتسابا متحقق است و علاقه تلمذ و شاگردی در صنعت شعر و اسلوب نظم به نسبت طبع سخن شناس و ذهن خرد اقتباس آن حضرت متیقن هم بدان نوع مأمور گشت و بعد از امداد توفیق و سعادت تأید در تاریخ اثنین و تسعمایه (نهصد و دو هجری برابر با هزار و چهارصد و نود و هفت میلادی) تسوید قصیده چند که تصدیر این چنین نظم بدان لایق بود و تسطیر آن در مبادی این اسلوب مناسب می نمود بر وفق عدد جهات سته اتفاق افتاد.قصیده اول که سخن گذاری مبتنی بر ادای محامد حضرت باری بود تسمیه اش را «روح القدس » نازل گشت و ثانی که از رشح زلال نعمت نبوی و فیض سرچشمه مدح مصطفوی مترشح بود به «عین الحیات » اتسام یافت و ثالث که بر طریقه «بحرالابرار» امیرخسرو دهلوی بر تحفه نثار حضرت مخدومی قطب الانامی محتوی بود از لسان فکرت به «تحفة الافکار» موسوم شد و رابع که مواعظ سودمند و نصایح دلپسندش اهل دل را سرمایه فتوح و ارباب ریاضت را بمثابه غذای روح بود به «قوت القلوب » نامزد گشت و خامس که بشرف مدحت گذاری حضرت شهریاری که شکر نعمتش مستلزم سعادت ابدی و دعای دولتش مستتبع نجات سرمدی است مزین به «منهاج النجات » تسمیه پذیرفت و سادس که بامداد نسایم ریاض فضل و عطا شرف تتبع قصیده «مرآت الصفا» یافته بود به «نسیم الخلد» مخاطب گشت و مجموع آنها به «سته ضروریه » نامور آمد. رجا واثق و اهل صادق که اگر روزی چند دست اجل صحیفه امل را منطوی نگرداند و باد نیستی چراغ کلبه هستی را فرو ننشاند هر چه در مسوده است پریشان از این اسلوب رقم ثبت یابد و خاطر شکسته بجمع شتابد.مأمول از محاسن عادات کرام و مکارم اخلاق انام آنکه اگر خللی بینند ذیل اصلاح بران گمارند و آنرا از قبیل سهو داشته از مقوله غباوت و جهل نشمارند و السلام من اتبع الهدی.

شمارهٔ ۱ – روح القدس
زهی بخامه قدرت مصور اشیا

هزار نقش عجب هر زمان ازو پیدا

چه خامه ایست که در کارگاه کن فیکون

نگشته بی رقم او ز قطره تا دریا

چه قدرتیست که در بارگاه چرخ بلند

نگشته بی سبب او ز ذره تا بیضا

مطیع امر تو گر سفلی است اگر علوی

عیال جود تو گر امهات اگر آبا

قوی بلطف تو گر خود ضعیف اگر اضعف

زبون بحکم تو گر خود قوی وگر اقوا

ذلیل عشق تو مجنون ز چهره لیلی

خراب حسن تو وامق ز عارض عذرا

بنور روی تو پروانه گشته سرگردان

ولیک شمع شبستان نهاده نام او را

بنار شوق تو بلبل شده چو خاکستر

ولیک زیب گلستانش کرده وصف ادا

کسی بجاه و غنا نیست از تو مستغنی

تویی غنی و مسلم تر است استغنا

چو ساز کردی ز ترکیب جسم انسانی

ز خاک تعبیه ساختی بزیب و بها

چو از زمینش برداشتی بصد اعزاز

بمرتبه گذراندی ز طارم خضرا

بخاک جسمش باران رحمت افشاندی

کزان ملایمت آورد طینتش پیدا

بدست حکمت خود کرده طینتش تخمیر

سه ضد دیگرش افزوده از عجایبها

چهار ضد را کردی بیکدگر ترکیب

که خاک و آتش بود آنگه آب بود و هوا

ز استخوان و ز مخ و ز عروق تا اعصاب

ز لحم و خون و رباطات و معده تا امعا

دگر دماغ که آن شد مقر پنج حواس

که باطنی بلقب گفته اندشان حکما

دگر طحال و کبد باز قلب و باز ریه

دگر مثانه و غضروف و مره باز کلا

بیکدگر همه پیوست و چار طبع آمد

که خون و بلغم و صفراست بعد ازان سودا

چو گشت پیکرش آراسته بزیبایی

نخفت فیه من روحی آن بدش مبدا

حواس ظاهریش نیز چون که کردی راست

ز نور عقل بکاخ دماغ تافت ضیا

غریب کشوری آراستی ز شهر بدن

که ملک تا ملکوت آنچه هست هست آنجا

درو نشاندی دل را بتخت سلطانی

که شد برسم سلاطین خدیو ملک ارا

خرد وزارت آن شاه را معین شد

گدای شاه و وزیران کمینه بنده ترا

بس آنگهی بعلومش چو رهنمون گشتی

نخست کردی تعلیم علم الاسما

ز علم معرفتش چونکه بهره ور کردی

ملایکش بسجود آمدند عبد آسا

ز آفرینش خود آنچه کرده ای موجود

عیون و بحر و جبال و نجوم و ارض و سما

دران عجوبه نموداری از همه کردی

امانتت را هم دادیش برسم خفا

چو گشت مظهر کل بعدازان لقب دادیش

میان ما خلق الله عالم کبرا

چهار طبع نهادی بوضع گلشن دهر

یکی ربیع و دگر صیف بس خریف و شتا

وزید چون بگلستان دهر باد ربیع

نمود نکهتش اموات باغ را احیا

نسیم نامیه ز انفاس عیسوی بر کرد

سر گیاه چو یوم النشور از غبرا

که دید پیر فرو ریخته بخاک زمین

که سر براورد اطفال سان بنشو و نما

رسد ز طفلیشان تا شباب زیب و جمال

ز شیر دایه ابران همه بقوت و غذا

چو چند روز برین رفت دادی آرایش

ز شاهدان ریاحین بگلشن دنیا

فروخت گل چو جوانان لاله رخ عارض

کشید سرو چو خوبان نخل قد بالا

بنفشه بر گره طره بست مرغوله

سمن بجلوه درآورد عارض زیبا

بزلف مشکین افکند تابها سنبل

کزان سلاسل بی تاب شد دل شیدا

ز نصف پوست نارنج بهر نرگس شوخ

پیاله کردی و او مست گشت بی صهبا

ز برگ نسترن آنسان نجوم بنمودی

که شد کواکب شعری بنزد او چو سها

چمن ز قامت سرو ار نمود رعنایی

دوروی کردی او را هم از گل رعنا

ز وضع غنچه نرگس نمودی آن حقه

که بهر مرغ نظر گشت بیضه سان مأوا

مگر که قاصد گلزار شد همیشه بهار

که رنگهای زرش تعبیه است پیک آسا

رخ چمن را از خامه قضا کردی

ز لون لون ریاحین چو گونه گون دیبا

ربیع نوبت خوبی باغ چون گذراند

چو بر نخورده عروسی ز حسن و لطف صفا

فکند آتش ایام صیف در عالم

چو برق آه ز انفاس عاشق شیدا

نمود دل ز ریاحین سوی فواکه میل

چو از سراب صور سوی لجه معنا

لباس برگ چو اشجار باغ را پوشید

شد از نمایش هر یک چو گنبد مینا

شمال چون بتحرک فکندشان آمد

بچشم عقل نمودار سیرو دور سما

طیور هر یک ازان چرخ را چو انجم شد

ز شاخ بر شاخ آینده برج برج آسا

و لیک انجم ثابت شده فواکه او

ببرج شاخ ثوابت مثال پا برجا

نموده مثل شهاب آنکه او ز اوج بلند

خط طویل کشان او فتد سوی غبرا

چو از حرارت مهر او فکندی اندر دهر

بسان نار سقر شعلهای تن فرسا

پی علاج وی از میوه های بار رطب

مزاج انسانرا ساختی قرین شفا

زهی حکیم که با حکمت تو افلاطون

بود بنزد افلاطون چو بقله الحمقا

بسا کسان که ز پاشندگان تخم امل

هزار خرمن وادی ز مزرع دنیا

ولیک بستیشان حلق و بهره پیش گرفت

همی پگاه غذا خوشه چین و دانه ربا

زخوان صیف معموره جهان چو رسند

نعم بشاه و گدا لایعد و لایحصا

بدین غنایم مفرط ز تر کتاز خریف

سپاه برد رسانیدی از پی یغما

چمن ز الوان شد کارگاه رنگریزی

هزار رنگ ز هر جنس شد در او پیدا

زمین ز بستان افروز گشت خون آلود

ز تیغ کفر بدانسان که تاریک شهدا

خزان ببستان افروز قتل کرد آن نوع

که تاج از سرو سر شد همی ز جسم جدا

دورنگی گل رعنا پدید شد به خزان

چو ساختی قلقلی لاله خطایی را

دلیل آنکه دور گیست کار گلشن دهر

چه در بهار و خزان و چه در صباح و مسا

دو رنگ و ده رنگ چبود که هر ورق از برگ

نگاشته به دو صد رنگ شد ز کلک قضا

چو نخل موم شد از برگهای رنگارنگ

بساط باغ بدانسان که کارگاه خطا

رساندی از عقبش تاختاز صرصر دی

که رفت یک یک ازان حلها بباد فنا

سحاب سیم فشان پرده های سیمابی

چنان کشید ز دور افق بروی هوا

که مهر گوی هرگز نبود گر هم بود

حرارت از اثرش ذره نبود اصلا

نه بلکه بود یکی پاره یخ مدور شکل

درون ساغر بسته ز شدت سرما

ز برف شد کره ارض بیضه کافور

درو فرو شده گم گشت بیضه بیضا

شده بگلشن اشجار هر طرف عریان

چو هندوان همه از ترکتاز چین بجفا

شب از سواد و درازی چو گیسوی خوبان

بقتل عاشق کرده عین ید طولا

چنان رساندی شدت ز برد دی که بمرد

ازان فسردگی آتش چنانکه اهل وبا

شتا چنان که درو میرد آتش از شدت

چه ممکن اهل جهانرا بود نشان بقا

دگر ز باد بهاری حیاتشان دادی

که رفت روح نباتی به پیکر موتی

چنین که سلسله بستی بحلق و گردن دور

همی بدرو و تسلسل کشید این اجزا

بصنع نه فلک آراستی سریع و رفیع

درو کواکب سایر ز مهر تا بسها

مقیم منزل اول نگار سیم تنی

که زو رسد بشبستان دهر نور و صفا

گهی چو عارض خوبان مدور و رخشان

گهی چو قامت عاشق همی نحیف و دوتا

بحجره دوم اندر قلم زنی چابک

نشاندی آمده بر سر با ملی و انشا

ملایمی که براید برنگ هر که رسد

بسان آب که ظاهر شود بلون انا

بمنظل سیمین شاهد ترنم ساز

مقیم کردی و او لیک در مقام نوا

بساز کرده عیان نغمهای داودی

ولی بنطق مثال مسیح روح افزا

بملک چارمی مه پیکری فرستادی

که مه گدای ازو کرده نقد نور و ضیا

اگر بوضع چو آئینه سکندر شد

ولی بشاه و شی حکم رانده بردارا

مکان پنجمی دادی بتیغ زن کردی

که از مهابت او بست خون دل خارا

دم قتیلش گلگونه عذار اجل

جسام قاتلش آئینه جمال بلا

ششم مکانرا با پاک سیرتی دادی

بنور شمع سعادت منورش سیما

برشتهای طهارتش دانه تسبیح

ز حلهای سعادتش طیلسان و ردا

بکو توالی هفتم حصار کردی امر

بدیع پیکر قطران نهاد قیر لقا

چو شخص حلم کران جنبش آنچنانکه شده

ز برج حصنش تا دیگری بمدتها

پی فروغ شبستان هشتمین کردی

هزار لعبتی در جلوه جمله مه سیما

فراز جمله نهم قلعه چون بنا کردی

بدور قلعه فکندی بروج را مروا

چو حصن را بعدد ساختی دوازده برج

که هر یکی بدگر نوع گشت جلوه نما

ازان دوازده شد اولین چراگاهی

که از برای حمل گشت ساحتش مرعا

دگر یکی بگل و لاله مرغزار نزه

که ثور چرخ خرامد درو ز بهر چرا

چو خنگ چرخ برارستی ز بهر خرام

بزیر زینش کشیدی ز پیکر جوزا

ز بهر آنکه همی کجرویست شیوه چرخ

چو چرخ رتبه خرسنگ ساختی والا

کنام دیگری آراستی بشوکت و زیب

مقر شیر ولی منزلی ز گاو جدا

بمزرع دگر از خوشه دانه افشاندی

نجوم گشت همان دانها بر دانا

پی کشیدن او راست ساختی کفه

براستی که غلط نیست بر خدای روا

ببرج دیگر عقرب بجنبش آوردی

چو کژدمی که کند خانه در قدیم بنا

فراز برج دگر ساختی کمانخانه

که چرخ تیر بلا افکند سوی دنیا

ز سهم ناوک او جدی را رمانیدی

که چست چون بز کوهی باوج ازان پیدا

بدلو یوسف خورشید را ز چاه افق

برون کشیده نکردی دران مضیق رها

بحوت یونس مه را رسانده کردی امن

ز حادثاتش هر چند بود رنج و عنا

برون ز چرخ هزاران هزار خیل ملک

پی عبادت و تسبیح خوانده حمد و ثنا

ز عرش و کرسی و لوح و قلم عجوبه بسی

پدید کردی و بر عقل ازان نظاره عما

رسید کار بجایی که شهسوار رسل

براق تاخت بران اوج در شب اسرا

بدادی از کرمت قرب قاب قوسینش

که کوفت کوس جلالت باوج او ادنا

بوصل خویش رساندی جمال بنمودی

بدادی آنچه طلب کرد بی رهین و بها

نود هزار سخن گفته باز گرداندی

که گرم بود ز سیر چنین هنوزش جا

ظلام کفر ز روی زمین برافکندی

باو چو روشن کردی شریعت غرا

بحکمت تو شدش جمله ملل منسوخ

چه دین آدم و چه نوح و عیسی و موسی

باوج قربت خویشش چو راه بنمودی

بخلق عالم شد رهنمای دین هدی

سبب محبت او و ظهور صنعت بود

که خلق ما خلق الله ساختی افشا

چنانچه هر چه بپوشید خلعت خلقت

پدید گشت بیک امر کن که کردی ادا

بنهی کمتر ازان می توانیش که کنی

چنان نبود که نبود اثر از او پیدا

عجبتر آنکه دگر صد هزار عالم اگر

بنا کنی و توانی که سازیش حقا

وگر به نیم نفس خواهیش که نیست کنی

رود بکمتر ازان نیز سر بسر بفنا

ز بودشان نه تفاوت بکار خانه صنع

نبودشان هم یکسان جلال و قدر ترا

بزرگوار خدایا بحق تسبیحت

که ذاکرند بدان خیل عالم بالا

بذات پاکت کش مثل نبود و مانند

بفیض قدست کش شبه نبود و همتا

بحرمت نبی الله که هست چون خورشید

بفر مکرمتش خیل ذره جمله گوا

که تا مقید دار فنا بود فانی

بدار سیرت او در طریق فقر و فنا

چو مرغ روح وی از محبس بدن پرواز

کند نموده توجه بسوی ملک بقا

بروز حشر که شاه رسل برافرازد

پی شفاعت اهل خطا بعرش لوا

بلطف خویش چنان کن که ارفتد نظرش

بسوی بنده عاصی چو چشم شه بگدا

بس آنکه از وی باشد طلب ز تو بخشش

ز بنده کسب حصول مراد بینهما

ز اقتضای قضا این قصیده شد تحریر

عجب نباشد تاریخش از حساب قضا

بفکر نام چو رفتم سحرگه از هاتف

خطاب اسمش «روح القدس « شد از اسما

امید آنکه بانفاس قد سیم بختی

تکلمی که سرایم پی تو حمد و ثنا

شمارهٔ ۲ – عین الحیات
حاجبان شب چو شادروان سودا افکنند

جلوه در خیل بتان ماه سیما افکنند

صد هزاران کرم شبتاب از شبستان سپهر

لمعها بر پرده شبگون غبرا افکنند

هر زمان صد گونه اشکال بدیع از کلک صنع

نقش بندان قدر بر طاق خضرا افکنند

اشک ریزان نعش بر دوش بنات از سوک مهر

جمله بر سرها پرند عنبراسا افکنند

قطب چون پیر به تمکین و اختر و انجم سماع

چون مریدان گرد پیر پای بر جا افکنند

سیمبر ترکان قاتل از مجره بسته صف

تا بملک عافیت در دهر یغما افکنند

بوالعجب ترکان که هر دم هندو آسا از شهاب

حربهای سیمگون هر سوی عمدا افکنند

در چنین حرب از برای طعمه نسرین فلک

گاه بگشایند و گاهی بالها را افکنند

رسته بیدارند درج در ز شاخ گاو گنج

دیده آنانی که بر ثورو ثریا افکنند

نسر واقع در دل آیدشان ز روی اعتبار

چشم اگر بر نقطهای شین شعرا افکنند

ماه نو باشد میان خیل اطفال نجوم

استخوانی کش ببازی شب بصحرا افکنند

گرد شمع ماه خفاشان سیمین نجوم

خویش را پروانه آسا زیر و بالا افکنند

زهره را بر چنبر دف پوست از شکل قمر

مطربان چرخ بهر لحن خنیا افکنند

تیر رمالی که بهر غیبت مهر اختران

بر بساطش مزد رمالی درمها افکنند

مهر را یابند گاهی جانب شرقش خبر

شش رونده چون سراغش را بهر جا افکنند

چابک گردون بنوک نیزه بردارند اگر

حلقه دور جدی بر دشت و هیجا افکنند

زاهد افلاک را سجاده نور و صفا

در شب زینسان عجب از بهر احیاء افکنند

کو توال حصن گردون چون نماید رسم پاس

از مشاغل روشنی در چرخ والا افکنند

بر چنین هنگامه خیل لعبتان ثابتان

چشم از هشتم غرف بهر تماشا افکنند

خیل انجم ز اختیار چرخ اعظم دم بدم

خویش را از پایه اعلی بادنی افکنند

چرخ با آن چشم بازی انجمش با آن سپهر

رقعه های چشم بندی سوی دنیا افکنند

اختران از عین بیخوابی و نا آسودگی

خواب آسایش بچشم پیر و برنا افکنند

غیر عشاق بلاکش کز غم هجران چو من

نعره واحسرتا بر چرخ مینا افکنند

خلق بی عشق و وفا مانده بخواب اما سگان

در وفاق عاشقان تا صبح غوغا افکنند

ای خوش آنانی که کرده خواب را بر خود حرام

در چنین شب بر فلک آه شب آسا افکنند

زاب چشم حسرت اول داده طاهر را وضو

آتش از باطن بجان ناشکیبا افکنند

خویش را بر گوشه محراب تقوا افکنند

سر بخاک درگه ایزد تعالی افکنند

زاه حسرت پرده بر رخساره اختر کشند

ز اشک مهجوری خلل در طاق خضرا افکنند

چون بطوف روضه خلوتگه دل رو نهند

برقع نامحرمی بر روی حورا افکنند

بر بساط قرب وصل ار لحظه ساکن شوند

دیده بر خیل ملایک از مواسا افکنند

بر سپهر عز و تمکین گر دمی منزل کنند

از تزلزل رعشه گردونرا بر اعضا افکنند

گر سوی نزهتگه جمع وصل آرند روی

خاک نسیان بر سر دنیا و عقبی افکنند

هست امید فانی این دولت که گردد خاک راه

هر کجا این ره روان گرم رو پا افکنند

نصف این وادی ظلمت را چو نوبت بگذرد

نوبتی داران شه در کوس آوا افکنند

از غریو کوس و بانگ نای و غوغای نفیر

رستخیز اندر خم طاق معلا افکنند

چشم نگشاید ز غفلت مردگان خواب را

گر چه صور حشر از فریاد صرنا افکنند

باز بهر بت پرستیدن بگه خیزان کفر

ناله ناقوس را در دیر ترسا افکنند

راهبان مست مصحف سوز این دیر کهن

در میان آئین زنار و چلیپا افکنند

کاملان کفر لالات و لالا اله

توأمان دیده در الا الله محاکا افکنند

مؤذنان صبح سبحان الله از غیرت زنان

غلغل الله اکبر بی محابا افکنند

باز رندان خرابات مغان جام صبوح

در میان آرند و طرح دور صهبا افکنند

وقت خوش حالی ز باده عاشقان پاکباز

دیده پنهان گه گهی بر یار زیبا افکنند

گلرخان گل گریبان چاک و چون مرغان باغ

عاشقان بیخود از مستی علالا افکنند

تا که معماران گردون قصر چرخ تیره را

فرش سیم از پرتو صبح زر اندا افکنند

شام را چون قطع در زلف سمن سا افکنند

رد سمن بویان صبح آئین غوغا افکنند

روشنی در عرصه عالم که از شب تیره بود

از تلالاهای صبح عالم آرا افکنند

طیلسان صوفی روز از ته شبگون لحاف

کرده بیرون بر سر دوشش بپهنا افکنند

ژاله انجم که باشد در شبستان سپهر

در گداز از مشعل سوزان بیضا افکنند

گر صداعی باشد از سودای شب آفاق را

صندل پیشانیش از ابر حمرا افکنند

خواسته پرتو ز شمع یوسف مصری جمال

نور در زندان شام وحشت افزا افکنند

آفتاب پردگی را جانب روز آورند

یوسف گم گشته را سوی زلیخا افکنند

سربسر از خواب غفلت چشم بگشایند خلق

چون قیامت مژده احیاء بموتی افکنند

عاجزان شهوت و تردامنی با صد شتاب

خویش را در آب از کسوت معرا افکنند

حق پرستان کمتر از تحقیق و از تقلید پیش

سوی مسجد رفته خود را بر مصلا افکنند

اهل قیل و قال هر سو از پی الزام خصم

چشم را از خواب ناشسته بر اجزا افکنند

دیو مردم یعنی اهل بیع بهر رهزنی

هر یکی خود را بسوق اندر بمأوا افکنند

در زمان بیع چون طغیان کند انصافشان

بوریا را تهمت زر بفت کالا افکنند

کافران درگه قاضی پی یک حبه سیم

خان و مان صد مسلمان با بفتوا افکنند

ظالمان صاحب دیوان بنوک کلک تیز

قاف را از عین اگر یابند از پا افکنند

بی حمیت وش زبونان خویش را از حرص شوم

بر در همچون خودی بهر تمنا افکنند

از حیل طفلان مکتب را بدلها اضطراب

نکته بی تقریب رانده دیده هر جا افکنند

پای بندان عیال از بهر کسب رزقشان

پا بشهر و کوی هر سو آشکارا افکنند

بار بندان سفر کرده سوی منزل خرام

بار نگشاده مراکب را بمرعا افکنند

جان گدازان آتش اندر جان شیدا افکنند

برق سان خود را فراز خار و خارا افکنند

با نیاز و عجزی از ریگ بیابان بیشتر

رود سیل اشک سوی ریگ بطها افکنند

نقد جان بر دست و سیم اشک بر عارض فشان

سر بخاک قبله گاه دین و دنیا افکنند

خواجه کونین و فخر انبیا کاصحاب او

سایه بر خورشید بل عرش معلا افکنند

گرد راهش اختران در دیده روشن کشند

خاک پایش روشنان در چشم بینا افکنند

مدعا باشد بهشت آئین درش را روفتن

حوریان بر چهره چون زلف مطرا افکنند

قصدشان جز سایه افکندن نباشد درویش

خلدیان در جلوه چون قدهای رعنا افکنند

در شب معراج پای انداز رخشش اهل عرش

از در اختر مکلل سبز دیبا افکنند

چون فلک پیما براق اندر رکاب او کشند

غاشیه از مهر بسته زین ز جوزا افکنند

قبل چندین سال بینند آفتابش زیر ابر

چون حریفان بار در دیر بحیرا افکنند

نقشبندان قضا طرح هزاران آفتاب

کاه پویه بر زمین از پای قصوا افکنند

هم رسالت هم نبوت بوده خاص ذات او

پیش ازان کاوازه ارسال و انبا افکنند

از ره عزت شتر مرغان پر پرتوی

بر ملایک سایه رفق و مدارا افکنند

مصحفت را دوخته از حله جنت غلاف

تکمها از جوز هر بر رحل جورا افکنند

حاجبان درگه قدرت گه قرب وصول

بر در بارت عصا در پیش موسی افکنند

نه فلک یابند راکع نوبت خمس ترا

دیده را گر بر حساب حرف طاها افکنند

هم برابر دان بشر زی چارده معصوم را

زانکه در عصمت خلل در کار یحیی افکنند

هست مشهور اینکه نجم الدین و شان امتت

جز ببخشند از یقین بر سگ نظر تا افکنند

آستانت را سگان باشند کندر یک نظر

صد خلل در کار نجم الدین کبرا افکنند

زیر تابوت شهید تیغ شوقت خویش را

هر نفس بهر شرف صد چون مسیحا افکنند

کودکان ناوک انداز قضای حکمتت

صد کمانچه در بن ریش اطبا افکنند

نصر و فتح ایزدی باشد قرین جیش تو

بر صفش گر چشم چون سطر اذاجا افکنند

رأیت جیش تو چون دوزند خیاطان صنع

شقه اش را زینت انا فتحنا افکنند

از غبار تیره خیلت دماغ و چشم را

عرشیان هم توتیا هم مشک سارا افکنند

ناید از کوه بلا آن کاید از یک مشت خاک

کش ظفرجویان تیغت سوی اعدا افکنند

هست تا دامان حشرت ملک در توقیع دین

منشیان صنع چون دامان طغرا افکنند

از احادیثت صحیحی را روات اندر رقم

با رباب از حد بطحا تا بخارا افکنند

دانه آدم بود بی دام شیطان هر یکی

استخوانهایی که خدامت ز خرما افکنند

عرش پروازان بیندازند خود را در رهت

همچو مرغانی که خود را پیش عنقا افکنند

یا رسول الله بحالم بین که مهر و ماه نور

هم بردانی افکنند ار چه بر اعلی افکنند

پادشاهان دیده روز جشن بر شیران نر

افکنند و بر سگانت دل همانا افکنند

تا بکی خیل شیاطین دم بدم صد وسوسه

دل دل آشفته ام پنهان و پیدا افکنند

عیسی انفاسان عجب نبود که چشم مرحمت

گه گهی بر حال ترسایان مرضا افکنند

لیک معلولم چنان کامکان نباشد زیستن

صد مسیح ار سایه ام بهر مداوا افکنند

هم مگر رشحی ز شربتخانه احسان تو

در گلوی این علیل ناتوانا افکنند

وان زمان هر دم دو صد مرده ز نطق عیسوی

روح خود در پایم از بهر تولا افکنند

تا بدان انفاس نعمت را سرایم آنچنان

کش ملایک روح ایثارش ز بالا افکنند

حرفی از نعتت که بنویسم ملایک نقطه اش

از سواد دیده های نوم فرسا افکنند

از زلال این چنین نعتی اگر لب تشنگان

قطره بر حلق خشک رنج پیما افکنند

بعد ازان اموات جان یابند اگر آب دهن

بر فرامش گشتگان خاک غبرا افکنند

گر نهم «عین الحیاتش » نام شاید زانکه خلق

از نسیمش جان نو در جسم موتی افکنند

در عدد یابند بیتش توأم آب بقا

در حساب او نظر گر سوی املا افکنند

یا رب آنروزم شفاعت از حبیب خود رسان

کاهل عصیانرا بدوزخ بی محابا افکنند

شمارهٔ ۳ – تحفة الافکار
آتشین لعلی که تاج خسروانرا زیورست

اخگری بهر خیال خام پختن در سرست

شه که یاد از مرگ نارد زوست ویرانی ملک

خسرو بی عاقبت خسر بلاد و کشورست

قید زینت مسقط فرو شکوه خسرویست

شیر زنجیری ز شیر بیشه کم صولت تر ست

لازم شاهی نباشد خالی از درد سری

کوس شه خالی و بانگ غلغلش درد سرست

با دهان خشک و چشم تر قناعت کن ازانک

هر که قانع شد بخشک و تر شه بحر و برست

خواجه دل در وجه و سر افکنده پیش از فکر اخذ

صدر از بهر طمع بنشسته چشمی بر درست

تا بود شیخ ریایی نکته گو دلراست رنج

تا شتارایخ بود عریان ز سرما مضطرست

عقل خندد آنچه گویند اهل زرق از واقعه

خنده آرد هر که خواب اندر فسانه گسترست

واعظ و طامع گدای نان بود فرقش همینست

کین بزیر منبر آمد آن فراز منبرست

تخم رسوایی دهد بر دانه تسبیح زرق

آری آری دانه جنس خویش را بار آورست

فقه را چون علت مکر و حیل سازد فقیه

نی فقیه است آنکه حرف علت فقه اندرست

قاضی پر حیله آید با سجل پر گواه

محض کذبست از برای جرگه گویی محضرست

جانب جور ار بگیرد اهل بیشک جاهلست

جاهل ار یابد خلاص از جهل علمش مظهرست

ره روان بار کشرا سهل دان آشام فقر

در دهان ناقه خار خشک خرمای ترست

لاف بی وجه حکیم آمد بنزد اهل دل

آفت بیحد بر افلاطون اگر چه افسرست

نکته نادان ز بهر ریش خند او نکوست

مهره خر در خور تزئین افسار خرست

هر شب اختر بین چو بومی چشم بر سر دوخته

تا چه کذب آرد برون گر خود همه بو مشعرست

چرخ معلولیست کز وی واجب آمد احتراز

کش بر اعضا هر طرف خال سفید اخترست

گنبد خضرا که خونریزیست کارش دور نیست

برگ حنی اخضر آمد لیک رنگش احمر ست

دشمنست از داغ آزار آنکه هستت لقمه خوار

خنجرست از نقطه ای آنرا که گویی حنجرست

سفله گر مرد پی اکسون و اطلس دور نیست

هست از بهر کفن کرمی که ابریشم گرست

ره روان را فاقه و نعمت کند منع سلوک

اسب ره آنست کو نه فربه و نه لاغرست

چین برویی افکند شدت که شخصش راست حلم

موج از آبی ناورد صرصر که نامش مرمرست

نیش تر دامن بود هر موی مرد گرم رو

جان بط را هر پری از بال شاهین خنجرست

مرد پر معنی چه گر بینی حقیرش پیشواست

پیش او کم بل دو مروارید را یک مضمر ست

مرد ره بین را ز دل مخفی نماند آن جام جم

خضر را آب حیات آینه سکندر ست

گر شرف نز اشک و سوز دل بود بر همسران

شوشه یخ شمع کافوریست بل صافی ترست

توأمان بد بود مانند خون نحس و نجس

زاده نیکو مشابه چون عبیر و عنبرست

ملک دل پیر و جوانرا هست آبادان ز عشق

بانی مرو کهن سنجر ز نو هم سنجرست

رنگ زرد عاشقی فانی بود از تیر عشق

همچو صفری کش الف مسند بپهلو اصفرست

نیست سرگردان بحر عشق را حاجب بقید

کشتی گرداب را گرداب نیکو لنگرست

دل ز بی عشقی سیه باشد ز عشق آتش فشان

هست از سردی ز کال آنکو ز گرمی اخگرست

مسند اقبال عاشق گلخن دیوانگیست

فرش سنجاب سمندر توده خاکسترست

ناظر قصر بتان عشاق را از هر طرف

چون اسیران عرب گرد حصار خیبرست

عقل و گنج نیک نامی عشق و هر دم عالمی

خانه داری کار زن لشکر نصیب شوهرست

مرد را خط نجات امواج خوناب دلست

رند را حرز قدح ارماق دور ساغرست

خواره خارا اسیرانرا ببالین متکاست

جامه خونین شهیدانرا بپهلو بسترست

مرد را یک منزل از ملک فنا دان تا بقا

مهر را یک روزه ره از باختر تا خاورست

سفله را هر نقد کندر دست دارد باقی است

خفته را هر عیش کندر خواب بیند باورست

دله پر حیله کش هر سوست شوخی جلوه گر

لعبتک بازیست اینکه خیمه او چادرست

دیو رهزن دان نه زن آنکو بچشمت چون پریست

دور کتف او دو بال افکنده عطف معجرست

بر سر اموال مدفون ظالم نقشین قبا

بر فراز گنج با خلد منقش اژدرست

تاج زر بگذار ای موذی و نزدیکی گزین

قرب می ماند چو شد عینی که عقرب را سرست

زربت مرد آمد اینک آنکه از زر خوانیش

بی زر ابراهیم را تا جست و با زر آذرست

برمکش تیغ زبان هر دم کزین رو شمع را

سر برندازد ازان از شعله زرین مغفرست

بی گنه را ساختن آزرده از زخم زبان

ناتوان کردن رگ بی رنج را از نشترست

حاکم ناراستی را عاقبت سرگشتگی است

دور گردد بی الف آنرا که گویی داور است

خاکیان در پایه بالاتر ز جباران که مور

به خرامد بر منابر گر چه از شیر احقرست

ظالم و عادل نه یکسانند در تعمیر ملک

خوک دیگر در شیار ملک و دهقان دیگرست

ملک را از موکب دو شه وزد باد فتر

چون ز قیصر قیصر آمد نکته حاصل صرصرست

دل که نبود جمع در مد حیاتش کوتهیست

از پریشانی قصیرش خوانی آنکو قیصرست

مرد کاسب را ز رنج کسب بر کف آبله

شد دلیل گوهر مقصود کش دست اندرست

شد صراط مستقیم سجده سازان راستی

شاهراه رهرو خامه خطوط مسطرست

از بدایت هر چه آوردی بمردن آن بری

در طفولیت چه آموزی به پیری از برست

مرد از زن کم نه در گوهر چه گر باشد حقیر

در ز بیضه کم نه در قیمت اگر چه اصغرست

محنت افلاس مفرط در گرانی قاف دان

قاف چون شد فاقه بیحد گشت و این مستنکرست

اهل همت را ز ناهمواری گردون چه باک؟

سیر انجم را چه غم کندر زمین جوی و جرست

نیست بر خوردن ز قول حیله گر چون قول راست

تره فالیز بازی گر نه برزیگرست

ذلت آمد حاصل خاین که موشان چون کنند

بیضه دزدی آن یکی زنبر کش این یک زنبرست

چشم بر مال فقیرانند اعمال ار بود

شاهرا هر مال می ماند که قوت لشکرست

معنی شیرین بود شیرین که در سادست لفظ

هم شکر باشد شکر بی نقطه گر چه سکرست

عشق اسفل را بچشم اعلی درارد جلوه گر

شمع را قامت بر پروانه سرو کشمرست

ای بسا نقصان که در ضمنش بود یک نوع سود

چون دف لولی درید از بهر میمون چنبرست

بر مپر از اوج رفعت کندرین دیر کهن

بر فراز عیسی از انجم هزاران شبپرست

عالم دل را چه حاجت زیور از چرخ کبود؟

گلشن فردوس را زینت نه از نیلوفرست

هر که دوزد چشم بر زر همچو عبهر چشم او

لایق نوک سنان مانند چشم عبهرست

چشم کاهل چشمه خضرست و باشد هر دو عین

زین دو هر یک را کسی کو یافت عمر بی مرست

آنکه دل بندد بزر از فقر باشد رزق محض

وانچه در رزقش بود از فقر فقر بی فرست

از شرف دندانه فرش گدای فقر دان

کنگر ایوان شه کز کاخ کیوان برترست

بهر مصحف کنگر رحلی که سازند اهل جاه

رخنها دان کش بدیوار حصار دین درست

مانع فقرست شه را مدعا اینک ز سر

آنچه نو در دارد اندازد بخاکش بودرست

ره سوی حق بیحد اما هست اقرب راه فقر

بهر آنک الفقر فخری گفته پیغمبرست

اندرین ره آنکه دارد گام بر گام رسول

عرش پروازیست کو هم راه رو هم رهبرست

حامی شرع نبی جامی که جام فقر را

داشته بر کف لبالب از شراب کوثرست

آنکه از علم فزون از حد نبی را وارث است

بلکه از قول نبی پیغمبران را همبرست

روضه رای منیرش گلشنی دان کش ز لطف

قطره رخساره هر برگ مهر انورست

گلشن طبع رفیعش روضه ای دان کز شرف

تکمه پیراهن هر گل سپهر اخضرست

چرخ از علمش فتد یکسو کجا جام حباب

ظرف دریا را پی سرپوش بودن درخورست

خاطرش درهای معنی را بود شایسته درج

چرخ بهر اخگر انجم مناسب مجمرست

زاید از کلکش همه ابکار معنی گوئیا

ام که در خامه است بکر معنی اش را مادرست

بکر معنی حالت جانبخش اگر زادش چه دور

شد نبیره عیسی آنکس را که مریم دخترست

علم رایش از دلم سر زد بدانسان کبر سوخت

آتش اندر پنبه نز آئینه کز تاب خورست

عاجز از تعداد اوصاف کمال اوست عقل

انجم گردون شمردن کی طریق اعورست

دین پناها اهل دوزخ را چو امید بهشت

جان خاکی را هوای وصل آن خاک درست

ژاله سان کندر درون غنچه افتد مدتیست

کارزوی درد فقرم در دل غم پرورست

پادشاهی کش گدای فقر گشتن آرزوست

چون گدائی باشد آنکس پادشاهی در سرست

آرزوی مردنم در ظلمت جانبخش فقر

زارزوی مرده سوی زندگانی اکثرست

تخم ادبارم دمادم درد دل بار آورد

عیب نبود گر بدینسان دانه را زینسان پرست

بر تن از نعل و الف تنها نه در دم شد عیان

بس جراحت زان کمان و تیرم اندر پیکرست

یک نظر افکن که مستثنی شوم زبنای جنس

سگ که شد منظور نجم الدین سگانرا سرورست

شمع همت غرفه غم را بمقصد مومیاست

نور اختر کشتی شب را بساحل رهبرست

در تتبع کردن این نظم آزادم ز طعن

تابع سنت بود هر کو نبی را چاکرست

ز التفات خاطرت این نکته شیرین مراست

همچنان کز پرتو خورشید نی را شکرست

در عدد ابیات او صد کم یک آمد گوئیا

هر یکی را رونق از یک نام حی اکبرست

می سزد هر بیت او گر گویمش بیت الله است

از متانت وز لباس اسودش کندر برست

لیک جنب چرخ کو باشد خصاصا پر نجوم

حقه چبود گر گرفتم پر ز در ازهرست

«تحفة الافکار» اگر نامش نهم نبود عجب

تحفه نزدت چون ز بحر فکرتم این گوهرست

گشت یوم جامع شهر رجب تاریخ آن

طرفه تر کین ماه و روز اتمام او را مظهرست

طالبان ربع مسکونرا ز ظل عالیت

فیض بادا تا مقام مهر چارم منظرست

شمارهٔ ۴ – قوت القلوب
جهان که مرحله تنگ شاهراه فناست

درو مجوی اقامت که راه شاه و گداست

کجا محل اقامت که قاطعان طریق

بنقد دین و دل اندر کمین پی یغماست

چه مرحله است که پا نانهاده بهر شدن

ز بام مرحله کوس رحیل را غوغاست

عجب رهی که نه مبداء بود درو ظاهر

غریب بادیه ای کس نه مقصدی پیداست

درو نکرده مکان مرد و زن همی گذرند

ازان زمان که گذرگاه آدم و حواست

چو کار ام و اب اینست بس بفرزندان

همی بارث رسد کان عبارت از تو و ماست

هزار سال درین کهنه دیر اگر مانی

که مدتش بیکی لمحه گر نهی نه سزاست

چرا که وقت شدن بعد طول این مدت

اگر به نیم نفس گیریش نیاید راست

درین مکان نه امید نشستن است بکس

که از تهتک او ناشسته باید خاست

عجب نگر که مکانی چنین مضیق بتست

چنان وسیع که گویی که لامکانش فضاست

عجبتر آنکه ترا با هزار رنج در او

ز چرخ صد غم و از اختران هزار جفاست

ز چرخ این رسدت دوره شبانروزی

که صبح عیش تو هر رزو ازو بشام عناست

بجام اخضر گردون اگر نکو نگری

ز بهر قتل تو دانی که پر ز زهر فناست

بدور مهرش اگر بنگری شود معلوم

که از شعاع بقصدت دو صد سنان بلاست

ز چرخ نیز بدان اختیار این گردش

که او هم اندر گردش زبون دست قضاست

چه اختیارش باشد که در هزاران قرن

که دست قدرتش افکنده در ته و بالاست

بکام خویش نیارست یک دم آسودن

چنین که چون من سر گشته حال بی سر و پاست

بقدر مهر نگویم که قدر یک ذره

ز حال خود نه فزایش گشته و نه کاست

ز سعد و نحس نجومش که در جهان اثرست

همه بامر خداوند قادر یکتاست

هر آنکه کون و فساد جهان بچرخ و نجوم

نهاده دیده حق بینش را رسیده عماست

کس ار بفسحت غبر او رفعت چرخست

که این زبونی با وی ز چرخ تا غبراست

دلش زکان شده صد پاره خون و بر سر خاک

اگر چه کوه بقدر رفیع گردون ساست

نه بیشه شیر کشنده نه موش مرده بکوی

ز جور مور ضعیفش چنان که رنج و عناست

به بین به پیل فلک هیکل قوی پیکر

که بر تن از سر خرطوم پشه اش چه بلاست

همان پلنگ که خواهد بمه زند پنجه

به پوشت باز شده پنجه اش چه سان ته پاست

بتلخکامی چینها بروش بین گر چه

که از تلاطم امواج بحر قله زداست

نهنگ اگر چه بود قهرمان کشور بحر

بکرم آبی ای از خود فزون همیشه غذاست

باژدها چه نگه میکنی به گنج به بین

که مانده هر یکی از حرص چند اژدرهاست

سخن نگوی ز عنقا که هر که قانع شد

فراز قاف قناعت بدان که او عنقاست

نگر با بر بهاری و اشک و فریادش

که چون سیاه لباس از برای خود بفزاست

دگر بصرصر بنیاد کن نگر که چه نوع

ز خاکسارئی در دشتها جهان پیماست

عقاب گرگ فکن بین که در کف صیاد

بجز دو بال و دمش خرد رو به صحراست

به بند طغرل و شاهین نگر چو کشتنیان

ببسته چشم پی قتلشان زمان دغاست

چو ز آفرینش ظالم وشان برین نهجند

طریق ظلم کشان هم بجنب این پیداست

اگر چه آهوی چین راست نافه پر مشک

چو نافه پوست کنندش بگوی کش چه خطاست

نه طوق مشکین دارد تذرو بر گردن

نشان چنگل بازش بمانده بر اعضاست

درین که قهقه زن کبک خون خورد دایم

نشان حمرت منقار و رنگ پنجه گواست

دلیل آنکه فصیحان نکته شیرین هست

زبون محبس ظاهر ز طوطی گویاست

نشان آنکه صبیحان پاک عارض شد

اسیر خاری آثارش از گل حمراست

بنعلهای مذهب مبین پر طاوس

که نعلهاش بر اعضا ز تیغ رنج و عناست

فتاده بلبل بیدار درون خاکستر

درون باغ ملاهت ز آتش سوداست

عجبتر اینکه گل دلربای آتش رنگ

بخون نشسته ز اندوه و چاک کرده قباست

اگر چه نیست ز سرگشتگی به پروانه

بغیر سوز و گدازی که واله و شیداست

بشمع سوختن و مردنش نگر که چه سان

پی عزای خودش گاه ناله گاه بکاست

ز مور اگر چه همی شرزه شیر در رنجست

چه سود چون که خودش پایمال در ته پاست

ز پشه گر چه به پیل دمان رسد آزار

ز دود یک سر گین دود سانش رو بقفاست

اگر چه جوهر علویست آتش روشن

چه لرزه ها ز تب محرقش که بر اعضاست

هوا ممد حیاتست خلق را لیکن

نگر که چون ز تعفن ازو بدهر وباست

اگر چه هست من الماء کل شی حی

غریق او را موتست ازو کجا احیاست

مگو که خاک بود منبع سکون و قرار

ز باد چرخ زنان پیکرش نگر که سباست

بهیچ شی ز اشیا جنس مخلوقات

اگر قوی و ضعیف و اگر چه شاه و گداست

بدهر کامی بی محنتی میسر نیست

بغیر قادر بیچون که خالق اشیاست

هر آنچه شد ز ازل آفریده تا بابد

زبونیش همه بر آفریدگار گواست

چو شد یقین که چنین است کار خالق خلق

بغیر آن نشود هر چه هست او را خواست

پس آنچه کرده ترا امر و نهی ما امکن

بباید از پی آن خویش را گرفتن راست

نخست هر چه ترا فرض و واجب است بشرع

نوافل و سنن آن جمله را طریق اداست

بیان معتقداتت که نام شد ایمان

که گفتنش بزبان داشتن بدل شد راست

نخست داشتن ذات پاک حق میدان

بدین طریق که باقیست بلکه عین بقاست

وجود اوست که او هست و بود و خواهد بود

بنسبت احدیت بخورد حمد و ثناست

صفات او نبود منحصر بچون و بچند

حیات و علم و ارادت بقدرت و اسماست

دگر که فاعل مختار اوست فعل ازوست

وجود گیرد نیک و بد آنچه کرده فضاست

دگر ملایکه میدان مسبحان سپهر

که ذکر هر یک تسبیح نام پاک خداست

دگر بود کتب او که هر چه آنجا هست

همه حقست و کلام مهیمن داناست

دگر بود رسل این نوع کو فرستادست

بخلق و هریکشان رهبر طریق هداست

محمد عربی پیشوای خیل رسل

اگر بخلق موخر ولی بذات اولی است

دگر بزندگی بعد مرگ یوم نشور

عقیده کردن باشد که هست آن همه راست

دگر وجود همه خیر و شر که از قدرست

بدان صفت که بتقدیر خویشتن آراست

ز بعد معتقداتت که نام شد ایمان

ز پنج رکن مر اسلام را همیشه بناست

بیان اشهد ان لا اله الا الله

محمد آنکه رسالت بذات او برپاست

صلوة خمسه دگر پنج گنج اسلامست

معاف نبود ازین گر ذکور یا که نساست

ز بیست نیم درم بعد از آن تصدق دان

که دادنش بودت فرض کان حق فقراست

دگر ز سالی سی روز روزه داشتن است

که روزی آنکه خورد داشتن دو ماه جزاست

دگر عزیمت حج شد بشرط امن طریق

ور استطاعت آن نبودش بکس نه رواست

ز بعد معتقدات این بود عباداتت

که بس شرایط بسیار هم درین اثناست

اگر چه ظاهر شان هست جسم هر یک را

نهفته روحی باشد که نام آن تقواست

بدانچه شرع نکردست امر و اهل الله

شوند مرتکبش گونه گون ریاضتهاست

ز لا اله که مذکور گشت و الا الله

بسی کسی که بدین نوع غرق این دریاست

اگر قطار فلک جمله بگسلند از هم

غریق را ز خس موج رو کجا پرواست

شهود بین که ز زخمش کشند پیکان را

که صلوة نه واقف که رفت یا برجاست

بسا مصلی کو از پی دو رکعت شب

ز بهر ختم کلام الله ایستاده به پاست

زکوة بین که چو شد چل درم یکی دیگر

گرفته فرض کند صرف کین ز عین رضاست

بصوم بین که چهل روز را بیک نیت

نموده قطع که دل فارغ از شراب و غذاست

چه طوف کعبه که احرامش از در خلوت

ز شرق مهر صفت رو بجانب بطهاست

روندگان ره حق بدین سلوک و طریق

روند و خاطرشان پاک از خطور و ریاست

تو گر گواهی وحدت دهی بذات خدا

کنی توقع مزد و برین خدای گواست

وگر سری بسجود آوری بغیر وضو

بشهرتش چو مؤذن بعالمیت نداست

وگر ز مخزن قارونیت به نیم درم

خلل رسد همه روزت گزاف و لاف سخاست

ورت بخاطر صومست روزی از سی روز

غذای شام تو از خوان بیوه زن یغماست

ورت عزیمت حج شد مراد ازان سفرت

امید ده سی و چل سود کردن سوداست

همه که ذکر شدت شیوه مسلمانیست

ز فسق ظلم تو رانم چو نیم نکته بلاست

پیاله های پراپر خوری ز نامردی

وزان بخاطر تو دم بدم خیال زناست

چو آنت گشت میسر نکرده غسل هنوز

میان خلق بد عوی مردییت غوغاست

عجبتر آنکه زنت را بمردگی چون تو

همین معامله رفتست خود همینت سزاست

ترا ز تقوی خویش و ز عفت زن هم

وقوف لیک خیالت ز مرد و زن اخفاست

جز آنت فعل نباشد چنین که قوت و قوت

همه ز گوشت خوکیست کان ز وجه رباست

بفرق صد زکریا اگر چه اره کشند

به مخلصش چو دهی یکدرم بجانت عزاست

باین لیمی و دل مردگی مه دعویت

ز عفت زکریا و عصمت یحیی است

دلت که خیل شیاطین و دیو را وطنست

وطن نه مزبله شان گشته بل ازان اولیست

ملایک ار گذرند از فراز آن کشور

که چون تویی را در وی نشیمن و مأواست

ز متن باطن شومت همه هلاک شوند

چنانکه گویی آن خیل را فتاده وباست

بدین صفات ولی پیش خویش محبوبی

چنانکه بر همه خلق جهانت استغناست

عذاب آتش دوزخ همت بود صد حیف

که شعله را ز عذاب تو مردن و اطفاست

بزرگوار خدایا بهر چه کردم شرح

منم نه بلکه فزونیم ازان ز نفس دغاست

حیات خویش که آن یکنفس اگر باشد

بیاد تو خوشتر از جهان و مافیهاست

بامرو طاعت شیطان نموده ام ضایع

کزان کنونم واحسرتا و واویلاست

نه بلکه خیل شیاطین مرا شده تابع

بدین تتبعشان دیو نیز از شرکاست

هزار فرسنگ از چون خودی چو بگریزم

بجاست لیک چو من مدبری بدهر کجاست؟

بدیو و شیطان تعلیم کرده شد نفسم

که هیچ یک نتوانست کرد آنچه او خواست

که جوانیم این نوع بود کج رویشی

بگاه پیری خود کج روی نیاید راست

هزار بار اگر خویش را کشم چه از آن

بدرد مهلک من خویشتن کشی چه دواست

ولی هزارم چندین اگر گنه باشد

به پیش رحمت عامت چو پیش چرخ سهاست

ز بحر رحمت تو قطره تواند شست

سیاه نامگی از دود معصیت که مراست

نگویم اینکه چه سانم بدارو چونم بر

بدار راضیم آخر ترا بآنچه رضاست

ز غیر خویش رهان لطف کرده فانی را

نصیب ساز طریق فنا که عین بقاست

چنان بیاد خودش محو ساز و مستغرق

که نگذرد بدلش هر چه غیر یاد خداست

شد این قصیده چو قوت قلوب اهل سلوک

ازان تعیین قوت قلوبش از اسماست

هر آنکه خواند و با این عمل کند شک نیست

که از حدیقه قلبش ثمر بهشت آساست

ازان نعیم بهشتش چو قوت قلب رسد

شکسته قلب مرا نیز ازان نعیم رجاست

چنانکه اهل طرب صاف می چو نوش کنند

ز دور ساغر شان قطره نصیب تراست

خدا بناظم و قاری و راقمش بخشد

هر آنچه مصلحت دین و دنی و عقبی است

شمارهٔ ۵ – منهاج النجات
زهی از شمع رویت چشم مردم گشته نورانی

جهانرا مردم چشم آمدی از عین انسانی

ملک را از پی آوردن خاک تو حمالی

فلک را بهر طرح ملک ترکیب تو میدانی

طلسم خلقتت را دست قدرت کرده معماری

در آنجا گنج حکمت از ملک بنهاده پنهانی

ز علم الله بتعلیم شریف علم الاسما

برآورده میان اهل دانش اسم پردانی

گهی چل روزه طفلی گفته با پیران چل ساله

نکات و درس اسرار یقین از علم ربانی

طیور گلشن علوی که قوت و طعمه شان ذکرست

به پیشت جمله بنهادند سر از بس خوش الحانی

جزان یک مرغ وحشی کو به پیشت سر فرو ناورد

که در گردن فتادش طوق لعن از قهر یزدانی

ترا در عالم ملک و ملایک از ره رفعت

مسلم شد خلافت بر گروه انسی و جانی

حریف خیره سر چون از سریر ملک شد خارج

ترا هم سروری هم سرفرازی گشت ارزانی

همه کروبیانرا سر بنزدت ذل خدامی

از آن معنی که گشتی سر فراز از ظل سبحانی

ز تاب کوثر می ساقیان بزم جاهت را

هزاران گل برخ چون لاله زار باغ رضوانی

نمیدانم چه شد با آنکه حق لا تقربا فرمود

گرفتی با رفیقت نکته آن دشمن جانی

چرا باید دو معصوم بهشتی را بیک افسون

شدن با آن کمال زهد دو مردود عصیانی

مگر زان روز گندم سینه خود چاک زد زین غم

که از چه دشمنت فرمود ترک بنده فرمانی

چو دادی زلف حور از دست زاندم روزگارت را

چو زلف حور شد هم تیره روزی هم پریشانی

چو رسوایست کان نوع آدم کامل ز باغ خلد

شود در دشت غم سرگشته چون غول بیابانی

سیه رویی و درگه راندگی و غربت و محنت

چه بود این جمله را باعث همین یک حظ نفسانی

بچندین سال انابت کردن و رو بر زمین ماندن

جهانرا غرقه در خون ساختن از سیل مژگانی

که دل ز افغان زارت مرغ و ماهی را بدرد آمد

غلط گفتم که سنگ خاره را زان داغ هجرانی

بهر نوعی که بد باری قبول افتاد آن توبه

که شد مردود چندین سال از استغنای سلطانی

اگر چه سوی تخت کشور اصلی نبردندت

ولی ملک جهانرا یافتی حکم جهانبانی

چنان والی با رفعت که بودش آن همه مکنت

بیک جرمش چها آمد به پیش از مکر شیطانی

چه سان عرض نیاز آورد تا شد رفع آن عقده

پس آنگه بندگی کردن بصد هول و هراسانی

تو ای غافل که بشماری یکی خود را ز اولادش

کنی صد جرم هر ساعت ولیکن بی پشیمانی

نخستت هست این ظاهر که جز حق خالقی نبود

اساس دهر را ناظم بنای چو خرابانی

بدنیسان آفریننده تو نفست را گزیننده

پرستش را که خاکت بر سر این نفس ظلمانی

جهان روشن ز نور آفتاب اما تو چون خفاش

همه در پرده های ظلمت شب جسته کتمانی

زبون نفس کافر گشته زانسان که می ترسم

چو گویی لا اله الا الله از دنبال نتوانی

چو لالا آلهت لای لات آمد آله آنجا

چه گنجایش پذیرد گر چه تو خواهی که گنجانی

درون ذره سرگشته چون پنهان شود خورشید

میان قطره گندیده بحر آب حیوانی

چه اسلامست این کز سستیش کفار اگر خندد

برو شاید که آخر شرم آید زین مسلمانی

صنم کش خود تراشد بنگر آرد بندگی برجا

صمد را بندگی نیکو ندانی کرد تا دانی

شهادت گر چه باشد بر زبانت لیک در تصدیق

مکدر کرده مرآت دلت را زنگ نسیانی

وجود پاک طاوسان قدسی آشیانرا هم

نهی از روی عقل خود برون از حد امکانی

ولی بهر ملون مرغکی بازیگر چرخی

معلقها زنی چون چرخ تحتانی و فوقانی

کتاب ایزدی کز عظم پشتش بر زمین چسپد

اگر یک حرف ازان بنوشته بر پشت فلک مانی

ز خفت کاه برگی نشمری هر حرف صوتش را

که باشد وقت کهگل ساختن مزدور کهدانی

شهان ملت و اعجاز نپسندی که نپسندند

دعای رب هب لی کردن از ننگ سلیمانی

ولیکن دانه پوسیده را از سستی همت

اگر خود دست یابی از دهان مور بستانی

قیامت قامت خوبان شماری جنت و دوزخ

وصال و هجرشان گویی ز فرط ناقس ایمانی

زهی کوری بباغ آفرینش کز سر غفلت

فلک را نیلفر دانی و طوبی را گیه خوانی

وجود خیر و شر زانروی بر پای قدر بندی

که پایت را ز بند امر و نهی شرع برهانی

ولی در گردنت آن بند چون حبل الورید آمد

بود دشوار از گردن برون کردن به آسانی

نمازی را که مأمور آمدی بهر عبودیت

که در کردن نئی معذور ار آدابی و ارکانی

بیادت ناید ار آید کنی زانسان که در بردن

بسوزاند ملک را بال و پر از فرط نیرانی

قبول عام را از مسجد آئی دیرتر بیرون

کزین مسجد گزینی خوبتر صد بار رهبانی

کند رهبان بهر سجده وضوی پیش بت بنگر

که تو بی غسل پیش حق نهی بر خاک پیشانی

زکاتی را که خواهی دادگاه کیسه وا کردن

گره بربند کیسه افکنی هم بند همیانی

نیاری بذل کرد از چل یکی هم صاحبانش را

چل درچل گر اموال تو باشد جمله تالانی

نداری روزه ماه صیام آنسان که حق فرمود

اگر داری بود آن هم برای صرفه نانی

کجا نان ریزه ات موجود گردد ذره سان گر خود

گه افطار باشد قرص مهرت گرده خوانی

نداری روزه ور داری نکرده سجده را رنجه

وگر کردی وضو را آب جو از خود نرنجانی

وگر از غایت اسلام میل حج کنی ناگه

متاع مکه پرسی از گرانی یا خود ارزانی

اگر سود نکو امید باشد بار بربندی

درین حج فرق کی باشد در اسلامی و نصرانی

وگر سود امید نفع نیکو باشدت صد عذر

ز خوف راه و کم سرمایگی و ضعف جسمانی

بود ایمانت آن اسلامت این ای مؤمن مسلم

جز این هم کافریها باشدت در پرده پنهانی

درشتیهای چرخت بخشد اندامی مگر زینسان

که ظاهر کرده از راه مجره شکل سوهانی

ولی ز انصاف ناهمواری نفست اگر بینی

درشتی فلک با آن برابر هم نگردانی

پی مشکین غزالان حله کتان بیارایی

ولی خود را فزون گیری ز غزالی و کتانی

چو قارون گر دهد دستت که سازی گنجها پنهان

نخواهی بهر آن در ملک دنیا غیر ویرانی

هزاران بت درون خرقه ات پنهان و افزونتر

نمایی خویش را در خارق عادت ز خرقانی

نپاشی در زمین دل به جز تخم امل هرگز

چه سان امید برخوردن بود زین دانه افشانی

نهی در مزرع جان خرمن حرص و هوس هر سو

که آتش اوفتد در خرمن ار اینست دهقانی

در آن خرمن چو بحر قهر آتش زد نیارد کشت

اگر ظاهر کند سیل سرشکت موج طوفانی

فرشته فی المثل در شکل انسان گر شود ظاهر

نماید راه شیطانت که جویی بهر مهمانی

لبالب راح ریحانش داری تا کنی مستش

سرشته داروی بیهوشی اندر راح ریحانی

فلک ایمن نماند از تو با این دیو فعلیها

نمی ترسی ز قهر ایزدی ایمن چه سان مانی؟

گه اخذت بود سنگین کز استنجا شده رنگین

ز دست صاحب خون شکم لعل بدخشانی

به گاه بذل اگر خود قطره بولست از استغنا

چنان باشی که می پاشی به عالم در عمانی

به نفست گر چه فرعونیست ور پیدا شود فرعون

به خود نپسندی اندر خدمت او را غیر هامانی

چه فرعون و چه هامان گر دهد دستت چنان خواهی

که صد فرعون و صد هامان ترا باشد به دربانی

نترسی موسی ار آید که از کوی سر فرعون

عصای سر کجش هر دم نماید لعب چوگانی

نمودن در ید بیضا چو سایه از عصای او

فتد بر خاک از او آید به دفع سحر ثعبانی

عروس ساحر چرخت بدرهای کواکب هست

چو چشم از خواب غفلت واکنی کمپیر دندانی

کنی همچون عروسان جامه سرخ و زرد به باشد

بر مردان ازان پوشیده ها صد بار عریانی

اگر پایان و بالای جهان آن تو شد یک سر

ز مغروری شعار خود کنی چون صبح خندانی

که تا شامت فلک هر صبح میراند زنان هر دم

ز پایان تو شلاقی ز بالای تو اپیانی

چه از لعل و در گوشت که چون گردون پی تأدیب

بمالد گوش نتوانی که گوش خود بجنبانی

کلام حق نیاید بر زبانت از ره ندرت

اگر صد ره تناورهای عشرت بر زبان رانی

ولی مصحف ترا رخسار شاهد باشد و در وی

پی زینت نهاده خالها آیات قرآنی

اگر پیش عزیزی یک درم داری پی اخذش

همه گر یوسف مصری بود سازیش زندانی

نبخشی یا رها ندهی مروت کرده گر صد ره

شفاعت یا ضمانیت نماید پیر کنعانی

وگر گنج کسی پیشت بود و او گشته محتاجت

دهی گر حبه اش ناری بخصلتهای احسانی

کسی بر آسمانت گر رساند از ره تعظیم

اگر دستت دهد او را دهی با خاک یکسانی

شوی آتش که صد سال ار مجوسش روشنی بخشد

چو یک دم در وی افتد ضایعش سازد ز نیرانی

ز بس تار لباست آنچنان کسوت کنی خود را

که نی دامانی از وی فهم گردد نی گریبانی

چو کرم قز بصد رسوائیت بیرون کشند از وی

که هم گور تو بوده هم کفن از عین پیچانی

تنی از رشته جان پرده زانسان که گر میری

شوی بی پرده از بازیچه های چرخ گردانی

گه می خوردن آنگه روح بازی با بتان کردن

بود هر حظ نفسانی برت یک فیض روحانی

عجب نبود که روحت مرده و تو زنده نفسی

به جای فیض روحانیت بودن حظ نفسانی

سگ مردان بود نفس و تو از سگ سیرتی گشته

سگ این نفس کافر آنت مردی این مسلمانی

بر مردان ز مردی چون زنی دم چون سگ ایشان

سگت کرده ز محذولی نه بل کز فرط خذلانی

تماشا بین که لاف شیرمردی هم زنی از کبر

اگر چون یوز نشینی بر فراز خنگ جولانی

گمانت اینکه آن خنگیست جولانی بزیر ران

ندانی یوز از مرکب نباشد غیر پالانی

ز می تر دامنی وز بیخودی سازی گریبان چاک

مگر گشتت گریبان چاک ازین آلوده دامانی؟

نه تنها دامنت تر شد بلای باده از بیرون

بلائی از درون هم باعث این گشت تا دانی

بدینسان دامن تر هر طرف دامن کشان تا کی؟

نخواهد گشت دامن گیر یک راهت پشیمانی

ترا هر چند این گمراهی آمد از پدر میراث

هم از غوغای نفسانی هم از وسواس شیطانی

ولی لاحول و آنگه بازگشتت نیز مور وثیست

ظلمنا ربنا گویان بمهجوری و گریانی

عجب نبود که صد چندین گنه را پاک شوید گر

شود ظاهر بروی بحر رحمت موج غفرانی

خداوندا منم آن بنده ظالم به نفس خود

که صد چندین که گفتم آیدم از نفس ظلمانی

اگر صد دوزخ دیگر بسازی بهر تعذیبم

سزاوارم وگر هم بخشیم هستت بآسانی

به صد چندین که گفتم قایلم اما سه کار از من

به درگاه تو هرگز نامد از بد سیرت و سانی

بگویم تا بداند خلق عالم زانکه در پیشت

بگفتن نیست حاجب زانکه میدانم که میدانی

یکی آن بود کز من گر چه صد عصیان به فعل آمد

نکردم فخر جز با صد سیه رویی پشیمانی

ز نفسم گر خطا آمد ولی از بیم کارم بود

ز افغان آتش افروزی ز مژگان اشک غلطانی

دگر یک آنکه در شرح رسولت آن شه ملت

گل نار براهیمی و خفر آل عدنانی

رسول ابیض و اسود امام یثرب و بطحا

امید فاسق و فاجر شفیع سارق و زانی

به فعل ار قاصر افتادم ولی از روی صدق دل

همیشه بوده ام کامل ز توفیقات رحمانی

دگر در خدمت مخدوم تقصیرم اگر هر چند

نگنجد در زمین و آسمان از بس فراوانی

ولیکن گوهر صدق دعایم از برای شه

فزون شد در بهار از قطره های ابر نیسانی

چه شه آن شه که نتوان گفت اندر طارم رفعت

چو خورشیدش نشد ثانی که خورشیدش بود بانی

گه کشورستانی گوهر درج عمر شیخی

دم صاحب قرانی اختر اوج تیمورخانی

ابوالغازی شه عالی گهر سلطان حسین آمد

که آمد خان بن خان تا حریم یا فسو علانی

ز عزو مکرمت تا یافتش خاقانی و شاهی

ز ارث سلطنت تا آدمش خانی و قاآنی

زهی از روی رفعت پایه پستت فلک قدری

زهی از راه شوکت رتبه ذاتت جهانبانی

ز انجم کثرت خیلت فزون از نسبت عقلی

ز گردون رفعت قدرت برون از حد امکانی

نه درک دقتت مغز خرد را میل مبهوتی

نه نطق دلکشت ذکر ملک را رنگ هذیانی

بی سنجیدن بر تو بودن کفه گردونرا

بود دو نیمه ارزن پوست را آئین میزانی

به نزد رای پاکت هم بسی روشن شوند از خود

به جرم مه رسد قیری به قرص مهر قطرانی

چو بهر شمسه خرگاه جاهت زر ورق جویند

نیابد صفحه خورشید آنجا قدر کمسانی

بود هر دوره ای را چرخ اعظم نقطه مرکز

به قصر حشمتت چون گسترند اطباق سلانی

اناری باشد از طاس فواکه بزم جاهت را

قضا گر جوف گردونرا کند پر لعل رمانی

چو دود آتش مهرت بود چرخ دگر باشد

شرار آنجا به بهرامی ز کال آنجا به کیوانی

بتان هر سو چو انجم انجمش چون کرم شب تابست

چو گردد مهر رایت مایل بزم شبستانی

نفاذ امر را چون بشکنی طرف کله نبود

قدر را غیر مأموری قضا را غیر هامانی

ز خنک چرخ سیرت نیمه نعل کهن افتد

سزد کین کهنه گنبد را کند طاقی و ایوانی

شها مدح تو نبود حد من زانرو گه الکن

رسول الله را گفتن نیارد نعت حسانی

ولیکن داشتم طبع آزمایی را هوس یکره

که گویم چند بیتی موعظت در طور خاقانی

نمیدانستم آن تا در چه رنگم رو دهد و اکنون

رسید از مبداء فیض آنچه بنمودم سخن رانی

مسلسل ز ابتدای آفرینش تا بدین ساعت

سخن در یک قصیده راندم از روی سخن دانی

بهر بیتش کتابی درج کردم سر به سر حکمت

بهر یک درج پنهان ساختم صد گوهر کانی

بیان حال خود ز انصاف کردم وانگه اوصافش

بود هم بهره گیرد از تو جهای وجدانی

چنان بیدار کردم اهل عالم را ازین گلبانگ

که ناید خوابشان تا حشر از اندوه و پژمانی

چو منهج شد نجات خلق را از تیه گمراهی

نهادم نام منهاج النجات از لطف سبحانی

سخن هر چند جان پرور بود خواموشی اولیتر

طریق اولی ار داری نگه ساکت شو ای فانی

همیشه تا که در عرض سخن گر چه بود قانع

ممل افتد ادا مقصود را افتد چو طولانی

بود طول حیات شاه چندانی که در عرضش

عطارد عاجز آید گر کند صد دور کیوانی