رباعیات نجم الدین رازی
هر دل نکشد بار بیان سخنم
هر دل نکشد بار بیان سخنم هر جان نچشد ذوق ز جان سخنم زین گونه معما که زبان سخن است هم من دانم که ترجمان…
عمری است که در راه تو پای است سرم
عمری است که در راه تو پای است سرم خاک قدمت به دیدگان می سپرم ز آن روی کنون آینهٔ روی توام از دیدهٔ تو…
ز آن روی که راه عشق راهی تنگ است
ز آن روی که راه عشق راهی تنگ است نه با خودمان صلح و نه با کس جنگ است شد در سر نام و ننگ…
تا ظن نبری که ما ز آدم بودیم
تا ظن نبری که ما ز آدم بودیم کان دم که نبود آدم آن دم بودیم بی زحمت عین و شین و قاف و گل…
ای عاشق اگر به کوی ما گام زنی
ای عاشق اگر به کوی ما گام زنی هر دم باید که ننگ بر نام زنی سر رشتهٔ روشنی به دست تو دهند گر تو…
افراز ملوک را نشیبی است مکن
افراز ملوک را نشیبی است مکن در هر دلکی از تو نهیبی است مکن بر خلق ستم اگر به سیبی است مکن کز هر سیبی…
هر دم ز وجود خود ملالم گیرد
هر دم ز وجود خود ملالم گیرد سودای وصال آن جمالم گیرد پروانهٔ دل چو شمع روی تو بدید دیوانه شود کم دو عالم گیرد…
عشقت که دوای جان این دلریش است
عشقت که دوای جان این دلریش است ز اندازهٔ هر هوس پرستی بیش است چیزی است که از ازل مرا در سر بود کاری است…
ز آن پیش که نور بر ثریا بستند
ز آن پیش که نور بر ثریا بستند وین منطقه بر میان جوزا بستند در عهد ازل بسان آتش بر شمع عشقت به هزار رشته…
تا شد دل خسته فتنهٔ روی کسی
تا شد دل خسته فتنهٔ روی کسی باریک ترم ز تارهٔ موی کسی دست همه کس نمی رسد سوی کسی من خود چه کسم هیچ…
ای سلسله زلف تو دلها بسته
ای سلسله زلف تو دلها بسته وی غمزهٔ خونخوار تو جانها خسته یا رب منم این چنین به تو پیوسته بر خاسته من زمن تویی…
از ما تو هر آنچه دیده ای سایهٔ ماست
از ما تو هر آنچه دیده ای سایهٔ ماست بیرون ز دو کون ای پسر پایهٔ ماست بی مایی ما به کار ما مایهٔ ماست…
مقصود وجود انس و جان آیینه است
مقصود وجود انس و جان آیینه است منظور نظر در دو جهان آینه است دل آینهٔ جمال شاهنشاهی است وین هر دو جهان غلاف آن…
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست اجزای وجود من همه دوست گرفت…
ز آن باده نخورده ام که هشیار شوم
ز آن باده نخورده ام که هشیار شوم و آن مست نیم که باز بیدار شوم یک جام تجلی جلال تو بسم تا از عدم…
تا زاغ صفت به جیفه پر آلایی
تا زاغ صفت به جیفه پر آلایی کی چون شاهین در خور شاهان آیی چون صعوه اگر غذای بازی گردی بازی گردی که دست شه…
ای ساقی خوش بادهٔ ناب اندر ده
ای ساقی خوش بادهٔ ناب اندر ده مستان شده ایم هین شراب اندر ده کس نیست ز ما که نه خراب است و یباب آواز…
از عشق مهی چو برلب آمد جانم
از عشق مهی چو برلب آمد جانم گفتم بکنی به وصل خود درمانم گفتا اگرت وصال ما می باید رو هیچ ممان تو تا همه…
مردان رهش زنده به جانی دگرند
مردان رهش زنده به جانی دگرند مرغان هواش ز آشیانی دگرند منگر تو بدین دیده بدیشان کایشان بیرون ز دو کون در جهانی دگرند نجم…
عشق است که لذت جوانی ببرد
عشق است که لذت جوانی ببرد عشق است که عیش جاودانی ببرد عشق ار چه که آب زندگانی دل است لیکن ز دل آب زندگانی…
دل مغز حقیقت است تن پوست ببین
دل مغز حقیقت است تن پوست ببین در کسوت روح صورت دوست ببین هر چیز که آن نشان هستی دارد یا سایهٔ نور اوست یا…
تا بر سر کوی عشق تو منزل ماست
تا بر سر کوی عشق تو منزل ماست سر دو جهان به جمله کشف دل ماست و آنجا که قدمگاه دل مقبل ماست مطلوب همه…
ای دل تو اگر مست نه ای هشیاری
ای دل تو اگر مست نه ای هشیاری ز آن پیش که بگذرد جهان بگذاری کم خسب به وقت صبح کاندر پی تست خوابی که…
ما شیر و می عشق تو با هم خوردیم
ما شیر و می عشق تو با هم خوردیم با عشق تو در طفولیت خو کردیم نی نی غلطم چه جای این است که ما…
عشاق که آفتاب عالمتابند
عشاق که آفتاب عالمتابند در دیده کشند خاک من گر یابند شد دشمن من ز جهل آن مشتی دون چون شبپرگان که دشمن آفتابند نجم…
دل قبلهٔ جان جمال روی تو کند
دل قبلهٔ جان جمال روی تو کند جان از دو جهان روی به سوی تو کند در دیده و جان مردمک دیده و دل خاک…
تا بر سر ما سایهٔ شاهنشه ماست
تا بر سر ما سایهٔ شاهنشه ماست کونین غلام و چاکر درگه ماست گلزار بهشت و حور خار ره ماست زیراک برون کون منزلگه ماست…
ای شمع بخیره چند بر خود خندی
ای شمع بخیره چند بر خود خندی تو سوز دل مرا کجا مانندی؟ فرق است میان سوز کز جان خیزد تا آنچه به ریسمانش بر…
ما مست ز بادهٔ الستیم هنوز
ما مست ز بادهٔ الستیم هنوز وز عهده الست باز مستیم هنوز در صومعه با سجاده و مصحف و ورد دردی کش و رند و…
عشاق تو از الست مست آمده اند
عشاق تو از الست مست آمده اند سر مست ز بادهٔ الست آمده اند می می نوشند و پند می ننیوشند کایشان ز الست می…
درد دل خسته دردمندان دانند
درد دل خسته دردمندان دانند نه خوش منشان و خیره خندان دانند از سر قلندری تو گر محرومی سری است در آن شیوه که رندان…
بازی بودم پریده از عالم ناز
بازی بودم پریده از عالم ناز تابوک برم ز شیب صیدی به فراز اینجا چو نیافتم کسی محرم راز ز آن در که درآمدم بدر…
ای دل بیدل به نزد آن دلبر رو
ای دل بیدل به نزد آن دلبر رو در بارگه وصال او بی سر رو پنهان ز همه خلق چو رفتی به درش خود را…
گه هشیارم ز باده گاهی مستم
گه هشیارم ز باده گاهی مستم گاهی چو فلک بلند و گاهی پستم گه مومن کعبه ام گهی کافر دیر من ز آن خود آن…
عشاق ترا هشت بهشت تنگ آید
عشاق ترا هشت بهشت تنگ آید وز هر چه بدون تست شان ننگ آید اندر دهن دوزخ از آن سنگ آید کز پرتو نار نور…
درد تو ز هر محتضری خالی نیست
درد تو ز هر محتضری خالی نیست لطف تو ز هر بیخبری خالی نیست هر چند که در خلق جهان می نگرم سودای تو از…
با یار نواز غم کهن باید گفت
با یار نواز غم کهن باید گفت لابد به زبان او سخن باید گفت لا تفعل و افعل نکند چندان سود چون با عجمی کن…
ای حسن ترا به عشق لایق چو منی
ای حسن ترا به عشق لایق چو منی در عشق تو کم فتاد لایق و منی تا چشم جهان چشمهٔ خورشید شدست معشوقه چو تو…
ما را نه خراسان نه عراق است مراد
ما را نه خراسان نه عراق است مراد وز یار نه وصل و نه فراق است مراد با هیچ مراد جفت نتوانم شد طاقم ز…
عاقل به چه امید درین شوم سرای
عاقل به چه امید درین شوم سرای بر دولت او دل نهد از بهر خدای چون راست که خواهد که نشیند از پای گیرد اجلش…
در عشق توام جهان سرایی تنگ است
در عشق توام جهان سرایی تنگ است همچون چشمت دلم فضایی تنگ است ای در دل من ساخته منزلگه خویش معذور همی دار که جایی…
تا باغم عشق تو هم آواز شدم
تا باغم عشق تو هم آواز شدم صد باره زیادت به عدم باز شدم ز آن سوی عدم نیز بسی پیمودم «رازی» بودم کنون همه…
ای دل این ره به قیل و قالت ندهند
ای دل این ره به قیل و قالت ندهند جز بر در نیستی وصالت ندهند و آنگاه در آن هوا که مرغان ویند تا با…
ماییم ز خود وجود پرداختگان
ماییم ز خود وجود پرداختگان و آتش به وجود خود در انداختگان پیش رخ چون شمع تو شبهای وصال پروانه صفت وجود خود باختگان. نجم…
صحرا به گل و لاله بیاراستهاند
صحرا به گل و لاله بیاراستهاند در عیش فزوده و ز غم کاستهاند در خاک عروسان چمن خفته بدند امروز قیامت است برخاستهاند نجم الدین…
در عشق تو شادی و غمم هیچ نماند
در عشق تو شادی و غمم هیچ نماند با وصل تو سور و ماتمم هیچ نماند یک نور تجلی توام کرد چنان کز نیک و…
با عشق جمال ما اگر همنفسی
با عشق جمال ما اگر همنفسی یک حرف بس است اگر برین در تو کسی تا با تو تویی تست در ما نرسی در ما…
ای پیر مغان می مغانی درده
ای پیر مغان می مغانی درده و آن جام گران خسروانی درده حیف است که باده و میش می خوانند آن مایهٔ آب زندگانی درده….
گفتم که زد این چنین دم سرد که من؟
گفتم که زد این چنین دم سرد که من؟ بلبل ز درخت سر فرو کرد که: من! گفتم: به شب این غصه کسی خورد که…
عشاق که ماه عالم جاویدند
عشاق که ماه عالم جاویدند مانندهٔ من شوند در امیدند گشتند مرا دشمن ازین مشتی دون چون شبپرگان که دشمن خورشیدند نجم الدین رازی