تک بیت ها – صائب تبریزی
میان شیشه و سنگ است خصمی دیرین
میان شیشه و سنگ است خصمی دیرین دل مرا و ترا چون توان به هم پیوست ؟
میکند باد مخالف، شور دریا را زیاد
میکند باد مخالف، شور دریا را زیاد کی نصیحت میدهد تسکین، دل آزرده را
نالهٔ سوخته جانان به اثر نزدیک است
نالهٔ سوخته جانان به اثر نزدیک است دست خورشید به دامان سحر نزدیک است
نزدیک من میا که ز خود دور میشوم
نزدیک من میا که ز خود دور میشوم وزبیخودی ز وصل تو مهجور میشوم
نقش پای رفتگان هموار سازد راه را
نقش پای رفتگان هموار سازد راه را مرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده است
نه از روی بصیرت سایه بال هما افتد
نه از روی بصیرت سایه بال هما افتد سیه مست است دولت، تا کجا خیزد، کجا افتد
نیست از خونابه نوشان هیچ کس جز من به جا
نیست از خونابه نوشان هیچ کس جز من به جا ساغر یک بزم میباید مرا تنها کشید
نیست ممکن از پشیمانی کسی نقصان کند
نیست ممکن از پشیمانی کسی نقصان کند شاخ گل شد دست افسوسی که ما بر سر زدیم
هر چند برآوردهٔ آن جان جهانم
هر چند برآوردهٔ آن جان جهانم چون خانه ندارم خبر از صاحب خانه
هر که آمد در غم آبادجهان، چون گردباد
هر که آمد در غم آبادجهان، چون گردباد روزگاری خاک خورد، آخر به هم پیچید و رفت
همان به خاک برابر چو نور خورشیدم
همان به خاک برابر چو نور خورشیدم اگرچه از همه آفاق بر سر آمدهام
همین نه خانهٔ ما در گذار سیلاب است
همین نه خانهٔ ما در گذار سیلاب است بنای زندگی خضر نیز بر آب است
از بس نشان دوری این ره شنیدهام
از بس نشان دوری این ره شنیدهام انجام را تصور آغاز میکنم
از حجاب عشق نتوانیم بالا کرد سر
از حجاب عشق نتوانیم بالا کرد سر در تماشاگاه لیلی بید مجنونیم ما
از دم تیغ که هر دم به سرم میبارد
از دم تیغ که هر دم به سرم میبارد میتوان یافت که سهوالقلم ایجادم
از صبح پرده سوز، خدایا نگاه دار
از صبح پرده سوز، خدایا نگاه دار این رازها که مابه دل شب سپردهایم
از مردم دنیا طمع هوش مدارید
از مردم دنیا طمع هوش مدارید بیداری این طایفه خمیازهٔ خواب است
ازسر مستی صراحی گردنی افراخته است
ازسر مستی صراحی گردنی افراخته است آه اگر دست گلوگیر عسس گردد بلند
اگر ز اهل دلی، فیص آسمان از توست
اگر ز اهل دلی، فیص آسمان از توست که شیشه هر چه کند جمع، بهر پیمانه است
آن که گریان به سر خاک من آمد چون شمع
آن که گریان به سر خاک من آمد چون شمع کاش در زندگی از خاک مرا بر میداشت
ای آن که پای کوه به دامن شکستهای
ای آن که پای کوه به دامن شکستهای یک ذره صبر هم به من بیقرار بخش
ای که خود را در دل ما زشت منظر دیدهای
ای که خود را در دل ما زشت منظر دیدهای رنگ خود را چاره کن، آیینهٔ ما زرد نیست
این هستی باطل چو شرر محض نمودست
این هستی باطل چو شرر محض نمودست یک چشم زدن ره ز عدم تا به وجودست
با نامرادی از همه کس زخم میخوریم
با نامرادی از همه کس زخم میخوریم این وای اگر سپهر رود بر مراد ما
بر آن رخسار نازک از نگاه تند میلرزم
بر آن رخسار نازک از نگاه تند میلرزم که طفل شوخ، دست خالی از بستان نمیآید
بر زمین ناید ز شادی پای ما چون گردباد
بر زمین ناید ز شادی پای ما چون گردباد تا لباس خاکساری در بر ما کردهاند
برنمیآیم به رنگی هر زمان چون نوبهار
برنمیآیم به رنگی هر زمان چون نوبهار سرو آزادم که دایم یک قبا باشد مرا
بگشای چاک سینه که بر منکران حشر
بگشای چاک سینه که بر منکران حشر روشن شود که صبح قیامت دمیدنی است
به امید بهشت نسیه زاهد خون خورد، غافل
به امید بهشت نسیه زاهد خون خورد، غافل که خود باغ بهشت از یک دوساغر میتواند شد
به جان رساند مرا داغ دوستان دیدن
به جان رساند مرا داغ دوستان دیدن چه دلخوشی خضر از عمر جاودان دارد؟
به صد خون جگر دل را صفا دادم، ندانستم
به صد خون جگر دل را صفا دادم، ندانستم که چون آیینه روشن شد، به روشنگر نمیماند
بهار نوجوانی رفت، کی دیوانه خواهی شد؟
بهار نوجوانی رفت، کی دیوانه خواهی شد؟ چراغ زندگی گل کرد، کی پروانه خواهی شد؟
بی حاصلی نگر که شماریم مغتنم
بی حاصلی نگر که شماریم مغتنم از زندگانی آنچه به خواب گران گذشت
پرتو منت کند دلهای روشن را سیاه
پرتو منت کند دلهای روشن را سیاه میکشد دست حمایت شمع مغرور مرا
پیش از آن دم که کند خاک تو را در دل خون
پیش از آن دم که کند خاک تو را در دل خون می به دست آر که خون در جگر خاک کنی
تا سبزه و گل هست، ز می توبه حرام است
تا سبزه و گل هست، ز می توبه حرام است نتوان غم دل را به بهار دگر افکند
تهی شود به لبم نارسیده رطل گران
تهی شود به لبم نارسیده رطل گران ز بس که ریشه دوانده است رعشه در دستم
جان هواپرستان، در فکر عاقبت نیست
جان هواپرستان، در فکر عاقبت نیست گرد هدف نگردد، تیری که شد هوایی
جوی شیر از جگل سنگ بریدن سهل است
جوی شیر از جگل سنگ بریدن سهل است هر که بر پای هوس تیشه زند کوهکن است
چنان به فکر تو در خویشتن فرو رفتیم
چنان به فکر تو در خویشتن فرو رفتیم که خشک شد چو سبو دست زیر سر ما را
چه آرزوی شهادت کنم، که سوخته است
چه آرزوی شهادت کنم، که سوخته است به داغ یاس، جگر گوشهٔ خلیل از تو
چو برگ غنچهٔ نشکفته ما گرفته دلان
چو برگ غنچهٔ نشکفته ما گرفته دلان نشد که سر به هم آریم یک زمان در باغ
چون تاک اگرچه پای ادب کج نهادهایم
چون تاک اگرچه پای ادب کج نهادهایم ما رابه ریزش مژهٔ اشکبار بخش
چون فلاخن کز وصال سنگ دستافشان شود
چون فلاخن کز وصال سنگ دستافشان شود میدهد رطل گران از غم سبکباری مرا
چون نگردم گرد سر تا پای او چون گردباد؟
چون نگردم گرد سر تا پای او چون گردباد؟ پاکدامانی که میبینم بیابان است و بس
حسن در زندان همان بر مسند فرماندهی است
حسن در زندان همان بر مسند فرماندهی است من عزیز مصر را در وقت خواری دیدهام
خاکیان پاک طینت، دانهٔ یک سبحهاند
خاکیان پاک طینت، دانهٔ یک سبحهاند هر که یک دل را نوازش کرد، عالم را نواخت
خضر با عمر ابد پوشیده جولان میکند
خضر با عمر ابد پوشیده جولان میکند ما به این ده روزه عمر اظهار هستی میکنیم