مختارنامه – عطار نیشابوری
در بادیهای که پا ز سر باید کرد
در بادیهای که پا ز سر باید کرد هر روز سفر نوع دگر باید کرد ایمان برود اگر بخواهی استاد جان گم گردد اگر سفر…
دانی تو که از حلقهٔ زلفت چونم
دانی تو که از حلقهٔ زلفت چونم چون حلقه منه از در خود بیرونم شک نیست که خونی نرهد از سردار خونی گردی اگر شوی…
خورشید که چرخ در نکوئیش آورد
خورشید که چرخ در نکوئیش آورد گوئی که برای یافه گوئیش آورد چون پیشِ رخِ تو لافِ نیکوئی زد زان لافِ دروغْ زرد روئیش آورد
خواهم که همی عاشق رویت میرم
خواهم که همی عاشق رویت میرم سرگشته چو موی پیش مویت میرم دانم به یقین که زنده مانم جاوید گر نعرهزنان در آرزویت میرم
چون وصل تو یک ذرّه نیفتاد به دست
چون وصل تو یک ذرّه نیفتاد به دست جز باد چه دارد دل ناشاد به دست ازوصل تو چون به دست جز بادی نیست باخاک…
چون نیست کسی در دو جهان دمسازت
چون نیست کسی در دو جهان دمسازت کس نتواند شناخت هرگز رازت در حاضریت ز خویش غایب شدهام ای حاضر غایب! ز که جویم بازت
چون می بتوان به پادشاهی مردن
چون می بتوان به پادشاهی مردن افسوس بود بدین تباهی مردن عالم همه پرمایدهٔ انعام است تو گرسنه و تشنه بخواهی مردن
چون لایق گنج نیست ویرانهٔ عمر
چون لایق گنج نیست ویرانهٔ عمر می نتوان شد مقیم هم خانهٔ عمر وقت است که درخواب شوم، بو که شوم! زیرا که به آخر…
چون عهده نمیکند کسی فردا را
چون عهده نمیکند کسی فردا را یک امشب خوش کن دلِ پر سودا را مینوش به نور ماه ای ماه که ماه بسیار بتابد که…
چون روی تو مینبینم ای شمع طراز
چون روی تو مینبینم ای شمع طراز چون شمع ز تو سوخته میمانم باز گر بنشینی با تو بسی دارم کار ور بنیوشی با تو…
چون دردِ دلم تو میپسندی بسیار
چون دردِ دلم تو میپسندی بسیار تن در دادم به دردمندی بسیار چون خنده همی آیدت از گریهٔ من زان میگریم تا تو بخندی بسیار
چون چشم به یارِ سیم تن میافتد
چون چشم به یارِ سیم تن میافتد خون در دل و چشم ممتحن میافتد چون چشم نگه نداشتم خون شد دل هر خون که فتد…
چون بدنامی به روزگاری افتد
چون بدنامی به روزگاری افتد مرد آن نبود که نامداری افتد گر دُر خواهی ز قعرِ دریا طلبی کان کَفْک بود که با کناری افتد
چندین امل تو ای دل غافل چیست
چندین امل تو ای دل غافل چیست چون رفتنییی درین سرا منزل چیست چون عاقبت کار همه گم شدن است آخر ز پدید آمدنت حاصل…
چندان که ترا حجاب میخواهد بود
چندان که ترا حجاب میخواهد بود از جانب تو عتاب میخواهد بود چون پای تو در رکاب میخواهد بود سودای تو در حساب میخواهد بود
جانی که درو تیره و روشن تو بوَد
جانی که درو تیره و روشن تو بوَد آنجا به یقین جان تو بوَد تن تو بوَد اینجاست که تو تویی ومن من امروز لیکن…
جانت به گُوِ تنی در افتاد و برفت
جانت به گُوِ تنی در افتاد و برفت جمشید به گلخنی در افتاد و برفت از مُوْت و حیات چند پرسی آخر خورشید به روزنی…
جانا! جانی عاشق روی تو مراست
جانا! جانی عاشق روی تو مراست افتادگییی بر سر کوی تو مراست هرگز نتوان گفت –یقین میدانم آن قصه که با هر سر موی تو…
جانا رخ چون تویی به حس نتوان دید
جانا رخ چون تویی به حس نتوان دید زر چون بینم به حس که مس نتوان دید وصل تو به دو دست تهی نتوان یافت…
جان رسته ازین قالب صد لون به است
جان رسته ازین قالب صد لون به است دل جسته ازین نفس چو فرعون به است جز آتش تو هیچ نمیباید تیز انس تو یکی…
جان پیش تو بر میان کمر خواهم داشت
جان پیش تو بر میان کمر خواهم داشت هر دم به تو شوق بیشتر خواهم داشت من خاک توام دایم و خاکم بر سر گر…
تن از پی کارِ خویش سرگردان است
تن از پی کارِ خویش سرگردان است جان بر سرِ ره منتظر فرمان است رازی که به سوزنیش کاود تن تو دریا دریا در اندرونِ…
تا هیچ وجود و عدمت میماند
تا هیچ وجود و عدمت میماند نیک و بد و شادی و غمت میماند مرده شو و دم مزن که در پردهٔ عشق همدم نشوی…
تا کی سخن لطیف نیکو گویم
تا کی سخن لطیف نیکو گویم تا چند ز جان و نفس بدخو گویم چون نیست کسی که راز من بنیوشد در دل کشتم تا…
تا کی باشم عاجز و مضطر مانده
تا کی باشم عاجز و مضطر مانده بادی در دست و خاک بر سر مانده هر روزم اگر هزاردر بگشایند من زانهمه همچو حلقه بر…
تا روی به روی دلفروز آوردیم
تا روی به روی دلفروز آوردیم چون شمع گداختیم و سوز آوردیم بس شب که میان جمع اندوهگنان چون شمع به صد سوز به روز…
تا چند مرا سوخته خرمن نگری
تا چند مرا سوخته خرمن نگری وز دوستیت به کام دشمن نگری تو ناقد عاشقانی و رویم زر آخر به زکات چشم در من نگری
تا چند درین مقام بیدادگران
تا چند درین مقام بیدادگران روزی به شبی شبی به روزی گذران هین کاسهٔ می! که عمر در بیخبری از کیسهٔ ما میرود ای بیخبران!
تا تفرقه میبود به هر سوی از تو
تا تفرقه میبود به هر سوی از تو بیزار بود فقر به صد روی از تو تا بر جای است یک سر موی از تو…
پیوسته ز عشق جان و تن میسوزم
پیوسته ز عشق جان و تن میسوزم در درد فراق خویشتن میسوزم من خام طمع به صد هزاران زاری چون شمع میان پیرهن میسوزم
پروانه به شمع گفت میسوزم خویش
پروانه به شمع گفت میسوزم خویش شمعش گفتا که نیستی دور اندیش یک لحظه تو سوختی و رستی از خویش من شب تا روز سوختن…
پای از تو فرو شد به گِلم میدانی
پای از تو فرو شد به گِلم میدانی دود از تو برآمد ز دلم میدانی چون سختتر است هر زمان مشکل من حل نتوان کرد…
بی ره رفتن، رموز میاندیشی
بی ره رفتن، رموز میاندیشی برفیست که در تموز میاندیشی مردان جهان هزار عالم رفتند تو بر دو قدم، هنوز میاندیشی
بنشین که اگر بسی گذر خواهی کرد
بنشین که اگر بسی گذر خواهی کرد هم بر سر خویش خاک بر خواهی کرد چندان که درین پرده سفر خواهی کرد حیرانی خویش بیشتر…
بس کس که ز کوچهٔ هوس برنامد
بس کس که ز کوچهٔ هوس برنامد تا از دو جهان به یک نفس برنامد از بس که درین بادیهٔ بی سر و پای رفتند…
برخیز که کار ما چو زر خواهد شد
برخیز که کار ما چو زر خواهد شد اسبابِ شراب مختصر خواهد شد بشتاب که بر پُشتی رویت خورشید خوش خوش به دهان شیر در…
بر خاکِ درت پای در آتش بودن
بر خاکِ درت پای در آتش بودن خوشتر بودم کز دگری خوش بودن گفتی «ستمم مکش!» خوشم میآید از چون تو سمن بری ستم کش…
با هستی و نیستیم بیگانگیست
با هستی و نیستیم بیگانگیست کز هر دو شدن برون، ز مردانگیست گر من ز عجایبی که در جان دارم دیوانه نمیشوم، ز دیوانگیست
با روی تو ماه را منوّر ننهم
با روی تو ماه را منوّر ننهم با زلف تو مشک را معطّر ننهم گر هر دوجهان زیر و زبر خواهد شد سر بنهم و…
این نوحه که از چنگ کنون میآید
این نوحه که از چنگ کنون میآید تا کی گویی که بوی خون میآید وین نالهٔ زارِ نای در وقت بهار گوئی که ز گور…
این بیخودیی که من در آن افتادم
این بیخودیی که من در آن افتادم شرحش بدهم که از چسان افتادم خورشید بتافت سایه دیدم خود را برخاستم و در آن میان افتادم
ای مرغ عجب! ستارگان چینهٔ تست
ای مرغ عجب! ستارگان چینهٔ تست از روز الست عهد دیرینهٔ تست گر جام جهان نمای میجویی تو در صندوقی نهاده در سینهٔ تست
ای گل به دریغِ عمر دل پُر خون کن
ای گل به دریغِ عمر دل پُر خون کن ور ماتم خویش میکنی اکنون کن وی صبح چو عمر گل به یک دم گرو است…
ای صبح!اگر تو یاریی خواهی کرد
ای صبح!اگر تو یاریی خواهی کرد آنست که پرده داریی خواهی کرد من خود ز سیه گری شب میترسم تو نیز سفیدکاریی خواهی کرد
ای صبح به یک نَفَس سبق چون بُردی
ای صبح به یک نَفَس سبق چون بُردی روشن به شبِ تیره شبیخون بُردی دعوی کردی که صادقم دم دادی کاذب بودی به خنده بیرون…
ای شمع! اگرچه مجلس افروختهای
ای شمع! اگرچه مجلس افروختهای اما تن نرمُ نازکت سوختهای تو سر زده در دهان گرفتی آتش نفط اندازی از که در آموختهای
ای دوست بدان کاین فلک پیروزه
ای دوست بدان کاین فلک پیروزه از حلقهٔ جمع ما کند دریوزه هر کس که کشد دمی ازین پستان شیر بالغ گردد گرچه بود یک…
ای دل ز پی دلیل نتوانی شد
ای دل ز پی دلیل نتوانی شد موری تو حریف پیل نتوانی شد چون از مگس لنگ کمی بیش نیی همکاسهٔ جبرئیل نتوانی شد
ای در سر ذرّه ذرّه سودا از تو
ای در سر ذرّه ذرّه سودا از تو چون ذرّه هزار بی سر و پا از تو مردی باید چو شمع دل پُر آتش وآنگاه…
ای جان! چو تو از عالم بیچون آیی
ای جان! چو تو از عالم بیچون آیی در حسن ز هرچه هست افزون آیی در پردهٔ نفس ماندهای صبرم نیست تا آنچه توئی ز…