مختارنامه – عطار نیشابوری
ای دل چو شراب معرفت کردی نوش
ای دل چو شراب معرفت کردی نوش لب بر هم نه سِرِّ الاهی مفروش در هر سخنی چو چشمهٔ کوه مجوش دریا گردی گر بنشینی…
ای دایرهٔ حکم تو سرگردانی
ای دایرهٔ حکم تو سرگردانی وی بادیهٔ قضای تو حیرانی دست آلاید به خون من چون تو کسی آخر تو توئی و من منم، میدانی
ای جان سبک روح! گران سنگی چیست
ای جان سبک روح! گران سنگی چیست نارفته دو گام، در ره، این لنگی چیست در آمدنت دلخوشی و شادی بود پس در شدنت این…
ای بیخبر از رنج و گرفتاری من
ای بیخبر از رنج و گرفتاری من شادم که تو خوشدلی به غمخواری من تا غمزه به خونِ دلِ من بگشادی در زلف تو بسته…
ای آنکه ز نفسِ شوم در آکفتی
ای آنکه ز نفسِ شوم در آکفتی وز آرزوی روی بتان در تفتی انگار که هرچه آرزو میکندت دریافتی و گذاشتی و رفتی
ای آن که بکلّی دل و جان داده نهای
ای آن که بکلّی دل و جان داده نهای در ره، چو قلم، به فرق استاده نهای چندان که ملامتم کنی باکی نیست تو معذوری…
اول دل من، عشق رخت در جان داشت
اول دل من، عشق رخت در جان داشت چون پیدا شد مینتوان پنهان داشت آن رفت که در دیده همی گشتم اشک کامروز به زور…
آنکس که غمِ کهنه و نو میداند
آنکس که غمِ کهنه و نو میداند حالِ منِ سرگشته نکو میداند دردِ من و عجزِ من و حیرانی من گو هیچ کسی مدان چو…
آن میخواهم که جایگاهی گیرم
آن میخواهم که جایگاهی گیرم در سایهٔ دولتی پناهی گیرم صد راه ز هر ذرّه چو بر میخیزد پس من چه کنم کدام راهی گیرم
آن غم که ز تو بر دل پرخون منست
آن غم که ز تو بر دل پرخون منست کم نیست که هر لحظه در افزون منست غایب نیم از تو یک نفس آنچه منم…
آن را که ز سلطان یقین تمکین نیست
آن را که ز سلطان یقین تمکین نیست گو از بر من برو که او را دین نیست دریای عجایب است در سینهٔ من لیکن…
آن خندهٔ خوش اگرچه پیوسته بهَست
آن خندهٔ خوش اگرچه پیوسته بهَست اما به هزار و به آهسته بهَست در بند درِ پستهٔ شورانگیزت کان شوری پسته نیز در بسته بهَست
امشب که مرا نه تاب و نه تب بودست
امشب که مرا نه تاب و نه تب بودست با یار به هم جامِ لبالب بودست ای صبح! در آن کوش که امشب ندمی زیرا…
امروز منم خسته ازین بحر فضول
امروز منم خسته ازین بحر فضول سیر آمده یکبارگی از جان ملول کردند ز کار هر دو کونم معزول خود را بدروغ چند دارم مشغول
از وعدهٔ کژ دل به غمت میافتد
از وعدهٔ کژ دل به غمت میافتد وز کژگوئی راست کمت میافتد جانا! سخن شکسته زان میگوئی کز تنگی جان برهمت میافتد
از گریهٔ خود بسی نکویی دارم
از گریهٔ خود بسی نکویی دارم وز گوهر اشک هر چه گویی دارم گلگونِ سرشک من چنان گرم رو است کز گرم رویش سرخ رویی…
از روغنِ شمع بوی خون میآید
از روغنِ شمع بوی خون میآید کز پیشِ عسل تشنه کنون میآید این طرفه که در مغز وی افتاد آتش روغن همه از پوست برون…
از حادثهٔ آب و گلم هیچ آمد
از حادثهٔ آب و گلم هیچ آمد وز واقعهٔ جان و دلم هیچ آمد حاصل به هزار حیله کردم همه چیز تا زان همه چیز…
از بس که در انتظار تو گردون گشت
از بس که در انتظار تو گردون گشت تا روز همه شب،ز شفق، در خون گشت چون راه نیافت از پس و پیش به تو…
احوالِ جهان سخت عجیب افتادهست
احوالِ جهان سخت عجیب افتادهست زیرکتر عقل بینصیب افتادهست چون نیست بجز تحیرِ آخر کار بیمارترین کسی طبیب افتادهست
یک دم دل محنت کشم آسوده نشد
یک دم دل محنت کشم آسوده نشد تا خون دلم ز دیده پالوده نشد سودای جهان، که هر زمان بیشترست، ای بس که بپیمودم و…
یا رب به حجاب زین جهانم نبری
یا رب به حجاب زین جهانم نبری جز با ایمان به مرگ جانم نبری جاروبِ درِ تو از محاسن کردم تا دردوزخ موی کشانم نبری
هیچم همه تا با خود و با خویشتنم
هیچم همه تا با خود و با خویشتنم هستم همه تا با خود و با جان و تنم تا میماند از «من» من یک مویی…
هم رحمت عالمی ز ما ارسلناک
هم رحمت عالمی ز ما ارسلناک هم مایهٔ آفرینشی از لولاک حق کرده ندا بجانت ای گوهر پاک! لولاک لنا لما خلقت الافلاک
هرگاه که سِرِّ معرفت یابی باز
هرگاه که سِرِّ معرفت یابی باز هر لحظه هزار منزلت یابی باز چه سود که خویش را به صورت یابی کار آن باشد که در…
هر لحظه دهد عشق توام سرشوئی
هر لحظه دهد عشق توام سرشوئی تا من سر و پای گم کنم چون گوئی از هر مژهای اگر بریزم جوئی تا با خویشم از…
هر سبزه و گل که از زمین بیرون رُست
هر سبزه و گل که از زمین بیرون رُست از خاک یکی سبزه خط گلگون رُست هر نرگس و لاله کز کُهْ و هامون رُست…
هر دیده که روی در معانی آورد
هر دیده که روی در معانی آورد بیشک ز کمال زندگانی آورد بر باد مده عمر که هر لحظه ز عمر صد مُلک به دست…
هر دل که درین دایرهٔ بی سر و پاست
هر دل که درین دایرهٔ بی سر و پاست در دریاست او ولیک در وی دریاست هر لحظه هزار موج خیزد زین بحر کار آن…
هر چند که دریای پر آب آمد پیش
هر چند که دریای پر آب آمد پیش بشتاب که کار با شتاب آمد پیش گر غرقه شدی چه سود کاندر همه عمر بیدار کنون…
هر جان که بدان سرِّ معما نرسید
هر جان که بدان سرِّ معما نرسید در شیب فرو رفت و به بالا نرسید بیچاره دل کسی که از شومی نفس در قطرگی افتاد…
نه لایق کوی تست سیری که بود
نه لایق کوی تست سیری که بود نه نیز موافقست خیری که بود یک ذرّه خیال غیر، هرگز مگذار کافسوس بود خیال غیری که بود
نه چارهٔ این عاشق بیچاره کنی
نه چارهٔ این عاشق بیچاره کنی نه غمخوری این دل غمخواره کنی گیرم که ز پرده مینیایی بیرون این پردهٔ عاشقان چرا پاره کنی
مینشناسد کسی زبان من و تو
مینشناسد کسی زبان من و تو بیرون ز جهان است جهان من و تو دایم چو تو بامنی و من با تو به هم دوری…
مهری که ز تو در دل من بنهفته است
مهری که ز تو در دل من بنهفته است با تو به زبان اگر نگویم گفته است وقت است که طاق و جفت گویم با…
معشوقه نه سر،نه سروری میخواهد
معشوقه نه سر،نه سروری میخواهد حیرانی و زیر و زَبَری میخواهد من زاهد فوطه پوش چون دانم بود چون یار مرا قلندری میخواهد
مائیم و میی و مطربی مشکین خال
مائیم و میی و مطربی مشکین خال بی هجر میسَّر شده ایام وصال با سیمبری نشسته در باد شمال زین آب حرام خون خود کرده…
ماهی که به قد سرو روانم آمد
ماهی که به قد سرو روانم آمد دلتنگی او آفت جانم آمد دلتنگ چنان شد که اگر جهد کنم گِرد دل او برنتوانم آمد
ما بحرِ بلا پیش گرفتیم و شدیم
ما بحرِ بلا پیش گرفتیم و شدیم قربان گشتن کیش گرفتیم و شدیم چون اشک به پای اوفتادیم به درد چون شمع سرِ خویش گرفتیم…
گه در غم روزگار و گه در قهری
گه در غم روزگار و گه در قهری از هرچه در اوفتادهای بیبهری ای طوطی جان! چه میکنی در شهری کانجا ندهندت شکری بیزهری
گل گفت که دست زرفشان آوردم
گل گفت که دست زرفشان آوردم خندان خندان سر به جهان آوردم بند از سرِ کیسه برگرفتم رفتم هر نقد که بود با میان آوردم
گل گفت چنین که من کنون میآیم
گل گفت چنین که من کنون میآیم حقا که خلاصهٔ جنون میآیم شاید اگر آغشتهٔ خون میآیم چون از رحمِ غنچه برون میآیم
گفتی که اگر میطلبی تدبیری
گفتی که اگر میطلبی تدبیری هرچت باید بخواه بیتأخیری زلفت خواهم ازانکه در میباید دیوانگی مرا چنان زنجیری
گفتم چه شود چو لطف ذاتی داری
گفتم چه شود چو لطف ذاتی داری کز قرب خودم غرق حیاتی داری عزت، به زبان سلطنت، گفت برو تاکی ز تو خطی و براتی…
گفتم جانا هیچ کسی جانان یافت
گفتم جانا هیچ کسی جانان یافت یا در همه عمر آن چه همی جست آن یافت گفت از پس صدهزار قرن ای عاقل بس زود…
گر هست دلت سوختهٔ جان افروز
گر هست دلت سوختهٔ جان افروز از شمع میانِ سوختن عشق آموز شبهای دراز ماهتابی چون روز چون شمع نخفت میگری و میسوز
گر مرد رهی، روی به فریادرس آر
گر مرد رهی، روی به فریادرس آر پشت از سر صدق در هوا و هوس آر چون نیست بجز یک نفست هر دو جهان پس…
گر عیاری خشک و ترت سوختنی است
گر عیاری خشک و ترت سوختنی است ور طیاری بال و پرت سوختنی است سر در ره عشق باز زیرا که چو شمع تا خواهد…
گر دل خواهی بیا و بپذیر و بگیر
گر دل خواهی بیا و بپذیر و بگیر دل شیفته شد بیار زنجیر و بگیر ور در خور حضرت تو جان میآید گیرم که نبود…
گر جان گویم عاشق آن دیدار است
گر جان گویم عاشق آن دیدار است ور دل گویم واله آن گفتار است جان و دل من پر گهرِ اسرار است لیکن چه کنم…