مختارنامه – عطار نیشابوری
ای آن که چنانکه مصلحت میدانی
ای آن که چنانکه مصلحت میدانی کارکِهْ و مِهْ به مصلحت میرانی رزّاق و نگاهدار هر حیوانی سازندهٔ کار خلق سرگردانی
اول میلم چو از همه سویی بود
اول میلم چو از همه سویی بود و آورده به روی هر کسم رویی بود آخر گفتم بمردم از هستی خویش خود فرعونی در بُنِ…
آنها که به علم و عقل در پیشانند
آنها که به علم و عقل در پیشانند کی فعل تو و من ازتو و من دانند ای دل نه به دستِ منِ عاجز چیزی…
آن نقطه که کیمیای دولت آن است
آن نقطه که کیمیای دولت آن است بگذر ز جهان که بیخ آن در جان است خواهی که تو آن پرده بدانی به یقین اول…
آن گنج که من در طلب آن گنجم
آن گنج که من در طلب آن گنجم در دیر طلسمات از آن میرنجم آن بحر کزو دو کون یک قطره نیافت آن میخواهم که…
آن روز که آفتاب انجم میریخت
آن روز که آفتاب انجم میریخت صد عالم پر قطره ز قلزم میریخت ناگه به کلوخ آدم اندر نگریست زان وقت ازان کلوخ مردم میریخت
آن دیده که توحید قوی میبیند
آن دیده که توحید قوی میبیند در عین فناءِ من توی میبیند پیوسته ز سرِّ کار نابینا باد چشمی که درین میان دوی میبیند
آن به که نفس ز کارِ عالم نزنی
آن به که نفس ز کارِ عالم نزنی وز دست زمانه دست بر هم نزنی هم غصّهٔ روزگار و هم قصّهٔ خویش مردانه فرو میخوری…
امروز منم نه کفر و نه ایمانی
امروز منم نه کفر و نه ایمانی نه دانائی تمام و نه نادانی شوریده دلی، شیفتهای، حیرانی بر سر گردن فتاده سرگردانی
افسوس که ناچار بمی باید مرد
افسوس که ناچار بمی باید مرد در محنت و تیمار بمی باید مرد چون دانستم که چون همی باید زیست دل پر حسرت زار بمی…
از مرگ، چو آب روی دلخواهم شد
از مرگ، چو آب روی دلخواهم شد با او به دو حرف قصّه کوتاهم شد گفتم «چو شدی کجات جویم جانا» گفتا که چه دانم…
از عشقِ تو در جهان عَلَم خواهم شد
از عشقِ تو در جهان عَلَم خواهم شد وز شوق به فرق چون قلم خواهم شد از عشقِ تو مست در وجود آمدهام وز شوق…
از دست گلابگر گل عشوه پرست
از دست گلابگر گل عشوه پرست در پای آمد چنانکه بر خاک نشست گل خون شد و از درد به بلبل میگفت «آخر به چنین…
از پای در آمدم ز سرگردانی
از پای در آمدم ز سرگردانی وز دست شدم ز غایت حیرانی از ملک دو کون سوزنی بود مرا در دریائی فکندم از نادانی
آخر روزی دلت به درگه برسد
آخر روزی دلت به درگه برسد جان تو به مقصود تو ناگه برسد صد عالم پر ستاره میبینی تو چون جمله به یک برج رسد…
یک قطرهٔ بحرم من و یک قطره نیم
یک قطرهٔ بحرم من و یک قطره نیم احول نیم و چو احولان غرّه نیم گویی به زبان حال یک یک ذرّه فریاد همی کند…
یا رب! برهان زنفس دشمن صفتم
یا رب! برهان زنفس دشمن صفتم ره بیرون ده زین تن گلخن صفتم دل خستگیم نگر که بس خسته دلم مردانگیم ده که بسی زن…
وقت است که در بر آشنائی بزنیم
وقت است که در بر آشنائی بزنیم تا بر گل و سبزه تکیه جایی بزنیم زان پیش که دست و پا فرو بنده مرگ آخر…
هم عقل ز کُنْه تو نشان میجوید
هم عقل ز کُنْه تو نشان میجوید هم فهم ترا گرد جهان میجوید ای راحت جان ودل! عجب ماندهام تو در دل ودل ترا به…
هم بر جانم این همه غم میدانی
هم بر جانم این همه غم میدانی هم کشته تنم به صد ستم میدانی هر وقت بپرسی که چه افتاد ترا بیچاره و بی کسم…
هر لحظه هزار مشکلم پیوسته است
هر لحظه هزار مشکلم پیوسته است هیچ است ز هرچه حاصلم پیوسته است میباز برد مرا ز یک یک پیوند این درد که در جان…
هر شب که نیاوری شبیخون غمت
هر شب که نیاوری شبیخون غمت بنشینم و خوش همی خورم خون غمت تو شادبزی که در هوای غم تو کاری دگرم نماند بیرون غمت
هر روز برآنم که کنم شب توبه
هر روز برآنم که کنم شب توبه وز جام پیاپی لبالب توبه و اکنون که شکفت برگ گل برگم نیست در موسم گل ز توبه…
هر دل که ز لطف تو نشان یابد باز
هر دل که ز لطف تو نشان یابد باز سر رشتهٔ خوددر دوجهان یابد باز در راه تو هر که نیم جانی بدهد از لطف…
هر چند نیم به هیچ رو محرم تو
هر چند نیم به هیچ رو محرم تو تو جان منی چگونه گیرم کم تو زاندیشهٔ آن که فارغی از غم من من خام طمع…
هر جان که ز حکم مرکز دوران رفت
هر جان که ز حکم مرکز دوران رفت مستقبل و حال و ماضیش یکسان رفت ما را ازل و ابد یکیست ای درویش! ما خود…
نی کس خبری میدهد از پیشانم
نی کس خبری میدهد از پیشانم نه یک نفس آگهی است از پایانم چون زیستنی به جهل مینتوانم روزی صد بار میبسوزد جانم
نه در صفِ صادقان قراری دارم
نه در صفِ صادقان قراری دارم نه در رهِ عاشقان شماری دارم آن در که بجز تو کس نداند بگشود بگشای که سخت بسته کاری…
ناگاه چو رخ به راه میآوردی
ناگاه چو رخ به راه میآوردی بهرچه خط سیاه میآوردی دردا که به گِردِ خطّ تو خاک گرفت خطّی که به گرد ماه میآوردی
میآیم و با دلی سیه میآیم
میآیم و با دلی سیه میآیم سرگشته و افتاده ز ره میآیم ای پاک! ز آلودگیم پاکی ده! کالوده به انواع گنه میآیم
من بی سر و سامان تو خواهم آمد
من بی سر و سامان تو خواهم آمد در کیش تو قربان تو خواهم آمد هر چند که با میان خوشم میآید با لعلِ بدخشان…
مردی چه بود رند و مقامر بودن
مردی چه بود رند و مقامر بودن آزاد ز اول و ز آخر بودن یکرنگ به باطن و به ظاهر بودن نظّارگی و خموش و…
مائیم به امر، پای ناآورده
مائیم به امر، پای ناآورده یک عذر گره گشای ناآورده هر روز هزار عهد محکم بسته وآنگاه یکی بجای ناآورده
ما را نه به شهر و نه به منزل کاری است
ما را نه به شهر و نه به منزل کاری است کافتاده چو مرغ نیم بسمل کاری است در پردهٔ پر عجایب دل کاری است…
گه قصد دل ممتحنم میداری
گه قصد دل ممتحنم میداری گه عزم به خون ریختنم میداری چون میدانی که بی تو بیخویشتنم از بهر چه بیخویشتنم میداری
گه پیش تو چون قلم بسر میآییم
گه پیش تو چون قلم بسر میآییم گاه از بد و نیک بیخبر میآییم با عشق تو دست در کمر میآییم بر پنداری زیر و…
گل گفت که گه زخم زند صد خارم
گل گفت که گه زخم زند صد خارم گه باد به خاک ره فشاند خوارم گه مردِ گلابگر بر آتش نهدم آخر منِ غم کش…
گل بین که به صد غنج و به صدناز رسید
گل بین که به صد غنج و به صدناز رسید وز غنچهٔ سرکش به صد اعزاز رسید رازی که صبا به گوش گل درمیگفت امروز…
گفتم که «هزار رونق افزون گیری
گفتم که «هزار رونق افزون گیری گر تو کم یک شکر هم اکنون گیری» گفتا «شکر از لبم گرفتی بیرون» یا رب که چگونه جست…
گفتم ز خط تو بوی خون میآید
گفتم ز خط تو بوی خون میآید وز خطّ تو عقل در جنون میآید گفتا که خط از برای زر میآرم گفتم که زر از…
گر یک سرِ موی سرِّ جانان بینی
گر یک سرِ موی سرِّ جانان بینی هر درد که هست عینِ درمان بینی یک قطره بگیر، خواه بد خواهی نیک پس لازمِ آن باش،…
گر من فلکم به مرتبت ور ملخم
گر من فلکم به مرتبت ور ملخم در حضرت آفتاب حق کم ز یخم صدبار و هزار بار معلومم شد کز هیچ حساب نیستم چند…
گر لعل لب تو آب حیوانم داد
گر لعل لب تو آب حیوانم داد ور چشم خوش تو قوت جانم داد زلف تو به دست سخت میخواهم داشت من این شیوه ز…
گر دیدهوری مرد لقا باید شد
گر دیدهوری مرد لقا باید شد مستغرق وحدتِ خدا باید شد جایی که بود وجود دریا دایم مشغول به کُوپْله چرا باید شد
گر در طلبت ز روی تو مانم باز
گر در طلبت ز روی تو مانم باز در کوی تو تن فرودهم در تک و تاز گر دست طلب به وصل رویت نرسد سر…
گر تن گویم عظیم سست افتادست
گر تن گویم عظیم سست افتادست ور دل گویم نه تن درست افتادست این چندینی مصیبتم هر روزی ازواقعهٔ شب نخست افتادست
گر اول کار، آتش افزون گردد
گر اول کار، آتش افزون گردد خاکستر بین که آخرش چون گردد اوّل تن تو چو دل شود غرّه مباش کاخر بینی کان همه دل…
گاهم ز سگ نفس مشوش بودن
گاهم ز سگ نفس مشوش بودن گاهم ز سر خشم بر آتش بودن گفتی «خوش باش» چون مرا دست دهد با این همه سگ در…
کو عقل که در ره تو پوید آخر
کو عقل که در ره تو پوید آخر کو جان که زعزّت تو گوید آخر پندار نگر! که ما ترا میجوییم چون جمله توئی ترا…
کارتو، نکو، او بتواند کردن
کارتو، نکو، او بتواند کردن یک تو و دو تو او بتواند کردن صد عالم هست و نیست گر خواهد بود خود کیست جز او،…