غزلیات فارسی میرزا غالب دهلوی
ز بس که با تو به هر شیوه آشناستمی
ز بس که با تو به هر شیوه آشناستمی به عشق مرکز پرگار فتنه هاستمی امیدگاه من و همچو من هزار یکی ست ز رشک…
دوش کز گردش بختم گله بر روی تو بود
دوش کز گردش بختم گله بر روی تو بود چشم سوی فلک و روی سخن سوی تو بود آنچه شب شمع گمان کردی و رفتی…
دگر نگاه ترا مست ناز می خواهم
دگر نگاه ترا مست ناز می خواهم حساب فتنه ز ایام باز می خواهم وفا خوش ست اگر داغ همفنی بود زبانه های سمندرگداز می…
داغ تلخ گویانم لذت سم از من پرس
داغ تلخ گویانم لذت سم از من پرس محو تندخویانم حیرت رم از من پرس موجی از شرابستم لختی از کبابستم شور من هم از…
خجل ز راستی خویش می توان کردن
خجل ز راستی خویش می توان کردن ستم به جان کج اندیش می توان کردن چو مزد سعی دهم مژده سکون خواهد ز بوسه پا…
چون شمع رود شب همه شب دود ز سرمان
چون شمع رود شب همه شب دود ز سرمان زین گونه کرا روز به سر رفت؟ مگرمان آذر بپرستیم و رخ از شعله نتابیم ای…
تیغت ز فرق تا به گلویم رسیده باد
تیغت ز فرق تا به گلویم رسیده باد شوخی ز حد گذشت زبانم بریده باد گر رفته ام ز کوی تو آسان نرفته ام این…
تا بشوید نهاد ما ز وسخ
تا بشوید نهاد ما ز وسخ گشت گرمابه ساز از دوزخ تا چه بخشند در جهان دگر کشتگان ترا چمن برزخ وه که از کشتزار…
به مرگ من که پس از من به مرگ من یاد آر
به مرگ من که پس از من به مرگ من یاد آر به کوی خویشتن آن نعش بی کفن یاد آر من آن نیم که…
بس که لبریزست ز اندوه تو سر تا پای من
بس که لبریزست ز اندوه تو سر تا پای من ناله می روید چو خار ماهی از اعضای من مست دردم ساز و برگ انتعاشم…
با همه گمگشتگی خالی بود جایم هنوز
با همه گمگشتگی خالی بود جایم هنوز گاه گاهی در خیال خویش می آیم هنوز تا سر خار کدامین دشت در جان می خلد کز…
ای خداوند خردمند و جهان داور دانا
ای خداوند خردمند و جهان داور دانا وی به نیروی خرد بر همه کردار توانا ای به رفتار و به دیدار ز زیبائی و خوبی…
اگر بر خود نمی بالد ز غارت کردن هوشم
اگر بر خود نمی بالد ز غارت کردن هوشم مر او را از چه دشوارست گنجیدن در آغوشم؟ نیم در بند آزادی ملامت شیوه ها…
وحشتی در سفر از برگ سفر داشته ایم
وحشتی در سفر از برگ سفر داشته ایم توشه راه دلی بود که برداشته ایم لغزد از تاب بناگوش تو مستانه و ما تکیه بر…
نومیدی ما گردش ایام ندارد
نومیدی ما گردش ایام ندارد روزی که سیه شد سحر و شام ندارد بوسم لب دلدار و گزیدن نتوانم نرم ست دلم حوصله کام ندارد…
نفس را بر در این خانه صد غوغاست پنداری
نفس را بر در این خانه صد غوغاست پنداری دلی دارم که سرکار تمناهاست پنداری حباب از فرق عشاق ست و موج از تیغ خوبانش…
مرد آن که در هجوم تمنا شود هلاک
مرد آن که در هجوم تمنا شود هلاک از رشک تشنه ای که به دریا شود هلاک گردم هلاک فره فرجام رهروی کاندر تلاش منزل…
گویم سخنی گر چه شنیدن نشناسد
گویم سخنی گر چه شنیدن نشناسد صبحی ست شبم را که دمیدن نشناسد از بند چه بگشاید و از دام چه خیزد؟ ماییم و غزالی…
کیستم دست به مشاطگی جان زده ای
کیستم دست به مشاطگی جان زده ای گوهرآمای نفس از دل دندان زده ای پاس رسوایی معشوق همین ست اگر وای ناکامی دست به گریبان…
ظهور بخشش حق را ذریعه بی سببی ست
ظهور بخشش حق را ذریعه بی سببی ست وگر نه شرم گنه در شمار بی ادبی ست ز گیر و دار چه غم چون به…
سوخت جگر تا کجا رنج چکیدن دهیم
سوخت جگر تا کجا رنج چکیدن دهیم رنگ شو ای خون گرم تا به پریدن دهیم عرصه شوق تو را مشت غباریم ما تن چو…
ز رشک ست این که در عشق آرزوی مردنم باشد
ز رشک ست این که در عشق آرزوی مردنم باشد تو جان عالمی، حیف ست گر جان در تنم باشد زهی قسمت که ساز طالع…
دماغ اهل فنا نشئه بلا دارد
دماغ اهل فنا نشئه بلا دارد به فرقم اره طلوع پر هما دارد به وعده گاه خرام تو کرد نمناکم بیا که شوقم از آوارگی…
در هر انجام محبت طرح آغاز افگنم
در هر انجام محبت طرح آغاز افگنم مهر بردارم ازو تا هم بر او بازافگنم در هوای قتل سر بر آستانش می نهم تا به…
دارم دلی ز غصه گرانبار بوده ای
دارم دلی ز غصه گرانبار بوده ای بر خویشتن ز آبله چیزی فزوده ای دل آن بلا کزو نفسی برق خرمنی بخت آنچنان کزو اثر…
حیف ست قتلگه ز گلستان شناختن
حیف ست قتلگه ز گلستان شناختن شاخ از خدنگ و غنچه ز پیکان شناختن لب دوختم ز شکوه ز خود فارغم شمرد نشناخت قدر پرسش…
چه فتنه ها که در اندازه گمان تو نیست
چه فتنه ها که در اندازه گمان تو نیست قیامت ست دل دیر مهربان تو نیست فریب آشتی ده ظفر مبارک باد دل ستم زده…
تکیه بر عهد زبان تو غلط بود غلط
تکیه بر عهد زبان تو غلط بود غلط کان خود از طرز بیان تو غلط بود غلط آن که گفت از من دلخسته به پیش…
پس از کشتن به خوابم دید نازم بدگمانی را
پس از کشتن به خوابم دید نازم بدگمانی را به خود پیچد که هی هی دی غلط کردم فلانی را دلم بر رنج نابرداری فرهاد…
به گونه می نپذیرد ز همدگر تفریق
به گونه می نپذیرد ز همدگر تفریق تجلی تو به دل همچو می به جام عقیق به راه شوق بر آن آب خون همی گریم…
بس که از تاب نگاه تو ز آسودن رفت
بس که از تاب نگاه تو ز آسودن رفت باده چون رنگ خود از شیشه به پالودن رفت این سفال از کف خاک جگر گرم…
باده پرتو خورشید و ایاغ دم صبح
باده پرتو خورشید و ایاغ دم صبح مفت آنان که درآیند به باغ دم صبح آفتابیم، به هم دشمن و همدرد ای شمع ما هلاک…
ای جمال تو به تاراج نظرها گستاخ
ای جمال تو به تاراج نظرها گستاخ وی خرام تو به پامالی سرها گستاخ داغ شوق تو به آرایش دلها سرگرم زخم تیغ تو به…
آسمان بلند را میرم
آسمان بلند را میرم ابر کحلی پرند را میرم می فریبد مرا به بازیچه دل زار و نژند را میرم شوری اشک در نظر خوارست…