غزلیات سنایی غزنوی
گر بگویی عاشقی با ما هم
گر بگویی عاشقی با ما هم از یک خانهای با همه کس آشنا با ما چرا بیگانهای ما چو اندر عشق تو یکرویه چون آیینهایم…
عشق آن معشوق خوش بر عقل
عشق آن معشوق خوش بر عقل و بر ادراک زد عشق بازی را بکرد و خاک بر افلاک زد بر جمال و چهرهٔ او عقلها…
صبح پیروزی برآمد زود بر
صبح پیروزی برآمد زود بر خیز ای پسر خفتگان از خواب ناپاکی برانگیز ای پسر مجلس ما از جمال خود برافروز ای غلام می ز…
ساقیا دانی که مخموریم در
ساقیا دانی که مخموریم در ده جام را ساعتی آرام ده این عمر بی آرام را میر مجلس چون تو باشی با جماعت در نگر…
روی چو ماه داری زلف سیاه
روی چو ماه داری زلف سیاه داری بر سرو ماه داری بر سر کلاه داری خال تو بوسه خواهد لیکن هم از لب تو هم…
دوش مرا عشق تو ز جامه
دوش مرا عشق تو ز جامه برانگیخت بی عدد از دیدگانم اشگ فرو ریخت دست یکی کرد با صبوری و خوابم آن ز دل از…
دگر بار ای مسلمانان به
دگر بار ای مسلمانان به قلاشی در افتادم به دست عشق رخت دل به میخانه فرستادم چو در دست صلاح و خیر جز بادی نمیدیدم…
خیز تا ما یک قدم بر فرق
خیز تا ما یک قدم بر فرق این عالم زنیم وین تن مجروح را از مفلسی مرهم زنیم تیغ هجران از کف اخلاص بر حکم…
چون نهی زلف تافته بر گوش
چون نهی زلف تافته بر گوش چون نهی جعد بافته بر دوش از دل من رمیده گردد صبر وز تن من پریده گردد هوش نه…
جمالت کرد جانا هست ما را
جمالت کرد جانا هست ما را جلالت کرد ماها پست ما را دل آرا ما نگارا چون تو هستی همه چیزی که باید هست ما…
ترا دل دادم ای دلبر شبت
ترا دل دادم ای دلبر شبت خوش باد من رفتم تو دانی با دل غمخور شبت خوش باد من رفتم اگر وصلت بگشت از من…
تا سوی خرابات شد آن شاه
تا سوی خرابات شد آن شاه خرابات همواره منم معتکف راه خرابات کردند همه خلق همی خطبهٔ شاهی چون خیل خرابات بر آن شاه خرابات…
بی تو ای آرام جانم
بی تو ای آرام جانم زندگانی چون کنم چون تو پیش من نباشی شادمانی چون کنم هر زمان گویند دل در مهر دیگر یار بند…
بتا پای این ره نداری چه
بتا پای این ره نداری چه پویی دلا جان آن بت ندانی چه گویی ازین رهروان مخالف چه چاره که بر لافگاه سر چار سویی…
این که فرمودت که رو با
این که فرمودت که رو با عاشقان بیداد کن دوستانرا رنجه دار و دشمنان را شاد کن حسن را بنیاد افگندی چنان محکم که هست…
ای نقاب از روی ماه
ای نقاب از روی ماه آویخته صبح را با ماهتاب آمیخته در خیال عاشقان از زلف و رخ صورت حال و محال انگیخته آسمان خاک…
ای قوم مرا رنجه مدارید
ای قوم مرا رنجه مدارید علیالله معشوق مرا پیش من آرید علیالله گز هیچ زیاری نهمی بر لب او بوس یک بوسه به من صد…
ای ساقی خیز و پر کن آن
ای ساقی خیز و پر کن آن جام کافتاده دلم ز عشق در دام تا جام کنم ز دیده خالی وز خون دو دیده پر…
ای دریغا گر رسیدی دی به
ای دریغا گر رسیدی دی به من پیغام تو دوش زاری کردمی در آرزوی نام تو از عتاب خود کنون پرم به بر گر بهر…
ای به بر کرده بی وفایی
ای به بر کرده بی وفایی را منقطع کرده آشنایی را بر ما امشبی قناعت کن بنما خلق انبیایی را ای رخت بستده ز ماه…
انصاف بده که نیک یاری
انصاف بده که نیک یاری زو هیچ مگو که خوش نگاری در رود زدن شکر سماعی در گوی زدن شکر سواری مه جبهت و آفتاب…
اقتدا بر عاشقان کن گر
اقتدا بر عاشقان کن گر دلیلت هست درد ور نداری درد گرد مذهب رندان مگرد ناشده بی عقل و جان و دل درین ره کی…
همه جانست سر تا پای
همه جانست سر تا پای جانان از آن جز جان نشاید جای جانان به آب روی و خون دل توان ریخت برای چون تو جان…
هر زمان از عشق جانانم
هر زمان از عشق جانانم وفایی دیگرست گر چه او را هر نفس بر من جفایی دیگرست من برو ساعت به ساعت فتنه زانم کز…
موی چون کافور دارم از سر
موی چون کافور دارم از سر زلفین تو زندگانی تلخ دارم از لب شیرین تو خاک بر سر کردم از طور رخ پر آب تو…
مرا عشق نگارینم چو آتش
مرا عشق نگارینم چو آتش در جگر بندد به مژگان در همی دانم مرا عقد درر بندد بیاید هر شبی هجران به بالینم فرو کوبد…
لولو خوشاب من از چنگ شد
لولو خوشاب من از چنگ شد یکبارگی لالهٔ سیراب من بیرنگ شد یکبارگی دلبری را من به چنگ آورده بودم در جهان ای دریغا دلبرم…
گاه آن آمد بتا کاندر
گاه آن آمد بتا کاندر خرابی دم زنی شور در میراث خواران بنی آدم زنی بارنامهٔ بینیازی برگشایی تا به کی آتش اندر بار مایهٔ…
عشق ازین معشوقگان بی وفا
عشق ازین معشوقگان بی وفا دل بر گرفت دست ازین مشتی ریاست جوی دون بر سر گرفت عالم پر گفتگوی و در میان دردی ندید…
شور در شهر فگند آن بت
شور در شهر فگند آن بت زنارپرست چون خرامان ز خرابات برون آمد مست پردهٔ راز دریده قدح می در کف شربت کفر چشیده علم…
ساقیا برخیز و می در جام
ساقیا برخیز و می در جام کن در خرابات خراب آرام کن آتش ناپاکی اندر چرخ زن خاک تیره بر سر ایام کن صحبت زنار…
روی تو ای دلفروز گر نه
روی تو ای دلفروز گر نه چو ماهست زلف سیه زو چرا بدر دو تا هست روی چو ماه تو گر چه مایهٔ نور است…
دلم بردی و جان بر کار
دلم بردی و جان بر کار داری تو خود جای دگر بازار داری نباشد عاشقت هرگز چو من کس اگر چه عاشق بسیار داری ز…
دستی که به عهد دوست
دستی که به عهد دوست دادیم از بند نفاق برگشادیم زان زهد تکلفی برستیم در دام تعلق اوفتادیم از پیش سجاده بر گرفتیم طاعات ز…
خورشید تویی و ذره ماییم
خورشید تویی و ذره ماییم بی روی تو روی کی نماییم تا کی به نقاب و پرده یک ره از کوی برآی تا برآییم چون…
چو آمد روی بر رویم که
چو آمد روی بر رویم که باشم من که من باشم که آنگه خوش بود با من که من بیخویشتن باشم من آنگه خود کسی…
جاوید زی ای تو جان شیرین
جاوید زی ای تو جان شیرین هرگز دل تو مباد غمگین از راه وفا گسسته ای دل بر اسب جفا نهاده ای زین عاشقترم ای…
تخم بد کردن نباید کاشتن
تخم بد کردن نباید کاشتن پشت بر عاشق نباید داشتن ای صنم ار تو بخواهی بنده را زین سپس دانی نکوتر داشتن چند ازین آیات…
تا رقم عاشقی در دلم آمد
تا رقم عاشقی در دلم آمد پدید عاشقی از جان من نبست آدم برید در صفت عاشقی لفظ و عبارت بسوخت حرف و بیان شد…
بی صحبت تو جهان نخواهم
بی صحبت تو جهان نخواهم بی خشنودیت جان نخواهم گر جان و روان من بخواهی یک دم زدنت امان نخواهم جان را بدهم به خدمت…
باز ماندم در بلایی
باز ماندم در بلایی الغیاث ای دوستان از هوای بی وفایی الغیاث ای دوستان باز آتش در زد اندر جانم و آبم ببرد باد دستی…
این چه جمالست و ناز کز
این چه جمالست و ناز کز تو در ایام تست وین چه کمالست باز کز شرف نام تست جان همه جانها کوثر و تسنیم تست…
ای مهر تو بر سینهٔ من
ای مهر تو بر سینهٔ من مهر نهاده ای عشق تو از دیدهٔ من آب گشاده بسته کمر بندگی تو همه احرار از سر کله…
ای کعبهٔ من در سرای تو
ای کعبهٔ من در سرای تو جان و تن و دل مرا برای تو بوسم همه روز خاکپایت را محراب منست خاکپای تو چشم من…
ای زلف تو بند و دام عاشق
ای زلف تو بند و دام عاشق ای روی تو ناز و کام عاشق در جستن تو بسی جهانها بگذشته به زیر گام عاشق بنمای…
ای خواب ز چشم من برون شو
ای خواب ز چشم من برون شو ای مهر درین دلم فزون شو ای دیده تو خون ناب میریز ای قد کشیده سرنگون شو آتش…
ای به رخسار کفر و ایمان
ای به رخسار کفر و ایمان هم وی به گفتار درد و درمان هم زلف پر تاب تو چو قامت من چنبرست ای نگار چوگان…
اندر دل من عشق تو نور
اندر دل من عشق تو نور یقینست بر دیدهٔ من نام تو چون نقش نگینست در طبع من و همت من تا به قیامت مهر…
از همت عشق بافتوحم
از همت عشق بافتوحم پا بستهٔ عشق بلفتوحم بربود ز بوی زلف عقلم بفزود ز آب روی روحم از موی سیاه اوست شامم وز روی…
هر کو به راه عاشقی اندر
هر کو به راه عاشقی اندر فنا شود تا رنج وقت او همه اندر بلا شود آری بدین مقام نیارد کسی رسید تا همتش بریده…