غزلیات سعدی شیرازی
ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری
ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری چون سنگ دلان دل بنهادیم به دوری بعد از تو که در چشم من آید که به…
گر یکی از عشق برآرد خروش
گر یکی از عشق برآرد خروش بر سر آتش نه غریبست جوش پیرهنی گر بدرد ز اشتیاق دامن عفوش به گنه بربپوش بوی گل آورد…
کیست آن ماه منور که چنین میگذرد
کیست آن ماه منور که چنین میگذرد تشنه جان میدهد و ماء معین میگذرد سرو اگر نیز تحول کند از جای به جای نتوان گفت…
کس درنیامدست بدین خوبی از دری
کس درنیامدست بدین خوبی از دری دیگر نیاورد چو تو فرزند مادری خورشید اگر تو روی نپوشی فرورود گوید دو آفتاب نباشد به کشوری اول…
کاروان میرود و بار سفر میبندند
کاروان میرود و بار سفر میبندند تا دگربار که بیند که به ما پیوندند خیلتاشان جفاکار و محبان ملول خیمه را همچو دل از صحبت…
عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست
عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست کان که عاشق شد از او حکم سلامت برخاست هر که با شاهد گلروی به خلوت بنشست نتواند…
شرطست جفا کشیدن از یار
شرطست جفا کشیدن از یار خمرست و خمار و گلبن و خار من معتقدم که هر چه گویی شیرین بود از لب شکربار پیش دگری…
سروی چو تو میباید تا باغ بیاراید
سروی چو تو میباید تا باغ بیاراید ور در همه باغستان سروی نبود شاید در عقل نمیگنجد در وهم نمیآید کز تخم بنی آدم فرزند…
ساقیا می ده که مرغ صبح بام
ساقیا می ده که مرغ صبح بام رخ نمود از بیضه زنگارفام در دماغ می پرستان بازکش آتش سودا به آب چشم جام یا رب…
ز من مپرس که در دست او دلت چونست
ز من مپرس که در دست او دلت چونست ازو بپرس که انگشتهاش در خونست و گر حدیث کنم تندرست را چه خبر که اندرون…
رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما
رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما فرمای خدمتی که برآید ز دست ما برخاستیم و نقش تو در نفس ما چنانک هر جا که…
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را شب همه شب انتظار صبح رویی میرود کان صباحت…
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت به خدا که پرده از روی چو…
خوشا و خرما وقت حبیبان
خوشا و خرما وقت حبیبان به بوی صبح و بانگ عندلیبان خوش آن ساعت نشیند دوست با دوست که ساکن گردد آشوب رقیبان دو تن…
خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خار
خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خار چون نتواند کشید دست در آغوش یار گر دگری را شکیب هست ز دیدار دوست من نتوانم…
چون من به نفس خویشتن این کار میکنم
چون من به نفس خویشتن این کار میکنم بر فعل دیگران به چه انکار میکنم بلبل سماع بر گل بستان همیکند من بر گل شقایق…
چه رویست آن که دیدارش ببرد از من شکیبایی
چه رویست آن که دیدارش ببرد از من شکیبایی گواهی میدهد صورت بر اخلاقش به زیبایی نگارینا به هر تندی که میخواهی جوابم ده اگر…
چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن
چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن تیرباران قضا را جز رضا جوشن مکن هر که ننهادست چون پروانه دل بر سوختن گو…
تو را سماع نباشد که سوز عشق نبود
تو را سماع نباشد که سوز عشق نبود گمان مبر که برآید ز خام هرگز دود چو هر چه میرسد از دست اوست فرقی نیست…
تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد
تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد کی شکیبایی توان کردن چو عقل از دست رفت…
بیا که نوبت صلحست و دوستی و عنایت
بیا که نوبت صلحست و دوستی و عنایت به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت بر این یکی شده بودم که گرد…
به حدیث درنیایی که لبت شکر نریزد
به حدیث درنیایی که لبت شکر نریزد نچمی که شاخ طوبی به ستیزه برنریزد هوس تو هیچ طبعی نپزد که سر نبازد ز پی تو…
بر آنم گر تو بازآیی که در پایت کنم جانی
بر آنم گر تو بازآیی که در پایت کنم جانی و زین کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی امید از بخت میدارم بقای عمر…
با دوست باش گر همه آفاق دشمنند
با دوست باش گر همه آفاق دشمنند کو مرهمست اگر دگران نیش میزنند ای صورتی که پیش تو خوبان روزگار همچون طلسم پای خجالت به…
ای کودک خوبروی حیران
ای کودک خوبروی حیران در وصف شمایلت سخندان صبر از همه چیز و هر که عالم کردیم و صبوری از تو نتوان دیدی که وفا…
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود وآن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از…
ای باغ حسن چون تو نهالی نیافته
ای باغ حسن چون تو نهالی نیافته رخساره زمین چو تو خالی نیافته تابندهتر ز روی تو ماهی ندیده چرخ خوشتر ز ابروی تو هلالی…
آن که بر نسترن از غالیه خالی دارد
آن که بر نسترن از غالیه خالی دارد الحق آراسته خلقی و جمالی دارد درد دل پیش که گویم که بجز باد صبا کس ندانم…
امروز در فراق تو دیگر به شام شد
امروز در فراق تو دیگر به شام شد ای دیده پاس دار که خفتن حرام شد بیش احتمال سنگ جفا خوردنم نماند کز رقت اندرون…
اگر تو میل محبت کنی و گر نکنی
اگر تو میل محبت کنی و گر نکنی من از تو روی نپیچم که مستحب منی چو سرو در چمنی راست در تصور من چه…
از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد
از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد میبرم جور تو تا وسع و توانم باشد گر نوازی چه سعادت به از این خواهم…
یار گرفتهام بسی چون تو ندیدهام کسی
یار گرفتهام بسی چون تو ندیدهام کسی شمع چنین نیامدست از در هیچ مجلسی عادت بخت من نبود آن که تو یادم آوری نقد چنین…
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت…
هر که هست التفات بر جانش
هر که هست التفات بر جانش گو مزن لاف مهر جانانش درد من بر من از طبیب منست از که جویم دوا و درمانش آن…
هر سلطنت که خواهی میکن که دلپذیری
هر سلطنت که خواهی میکن که دلپذیری در دست خوبرویان دولت بود اسیری جان باختن به کویت در آرزوی رویت دانستهام ولیکن خون خوار ناگزیری…
نظر خدای بینان طلب هوا نباشد
نظر خدای بینان طلب هوا نباشد سفر نیازمندان قدم خطا نباشد همه وقت عارفان را نظرست و عامیان را نظری معاف دارند و دوم روا…
میبرزند ز مشرق شمع فلک زبانه
میبرزند ز مشرق شمع فلک زبانه ای ساقی صبوحی درده می شبانه عقلم بدزد لختی چند اختیار دانش هوشم ببر زمانی تا کی غم زمانه…
من ایستادهام اینک به خدمتت مشغول
من ایستادهام اینک به خدمتت مشغول مرا از آن چه که خدمت قبول یا نه قبول نه دست با تو درآویختن نه پای گریز نه…
مشتاق توام با همه جوری و جفایی
مشتاق توام با همه جوری و جفایی محبوب منی با همه جرمی و خطایی من خود به چه ارزم که تمنای تو ورزم در حضرت…
مرا از آن چه که بیرون شهر صحراییست
مرا از آن چه که بیرون شهر صحراییست قرین دوست به هر جا که هست خوش جاییست کسی که روی تو دیدست از او عجب…
ما به روی دوستان از بوستان آسودهایم
ما به روی دوستان از بوستان آسودهایم گر بهار آید وگر باد خزان آسودهایم سروبالایی که مقصودست اگر حاصل شود سرو اگر هرگز نباشد در…
گر متصور شدی با تو درآمیختن
گر متصور شدی با تو درآمیختن حیف نبودی وجود در قدمت ریختن فکرت من در تو نیست در قلم قدرتیست کو بتواند چنین صورتی انگیختن…
کیست آن لعبت خندان که پری وار برفت
کیست آن لعبت خندان که پری وار برفت که قرار از دل دیوانه به یک بار برفت باد بوی گل رویش به گلستان آورد آب…
کس به چشمم در نمیآید که گویم مثل اوست
کس به چشمم در نمیآید که گویم مثل اوست خود به چشم عاشقان صورت نبندد مثل دوست هر که با مستان نشیند ترک مستوری کند…
فراق را دلی از سنگ سختتر باید
فراق را دلی از سنگ سختتر باید مرا دلیست که با شوق بر نمیآید هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم بیا و گر همه دشنام میدهی…
عشق در دل ماند و یار از دست رفت
عشق در دل ماند و یار از دست رفت دوستان دستی که کار از دست رفت ای عجب گر من رسم در کام دل کی…
شوخی مکن ای یار که صاحب نظرانند
شوخی مکن ای یار که صاحب نظرانند بیگانه و خویش از پس و پیشت نگرانند کس نیست که پنهان نظری با تو ندارد من نیز…
سروبالایی به صحرا میرود
سروبالایی به صحرا میرود رفتنش بین تا چه زیبا میرود تا کدامین باغ از او خرمترست کو به رامش کردن آن جا میرود میرود در…
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم بازگویم که…
ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم
ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم بجز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم من اول روز دانستم که با شیرین…