زبور عجم
نیابی در جهان یاری که داند دلنوازی را
نیابی در جهان یاری که داند دلنوازی را بخود گم شو نگه دار آبروی عشق بازی را من از کار آفرین داغم که با این…
مثل شرر ذره را تن به تپیدن دهم
مثل شرر ذره را تن به تپیدن دهم تن به تپیدن دهم بال پریدن دهم سوز نوایم نگر ریزهٔ الماس را قطرهٔ شبنم کنم خوی…
قلندران که به تسخیر آب و گل کوشند
قلندران که به تسخیر آب و گل کوشند ز شاه باج ستانند و خرقه می پوشند به جلوت اند و کمندی به مهر و مه…
شب من سحر نمودی که به طلعت آفتابی
شب من سحر نمودی که به طلعت آفتابی تو به طلعت آفتابی سزد اینکه بی حجابی تو بدرد من رسیدی بضمیرم آرمیدی ز نگاه من…
دم مرا صفت باد فرودین کردند
دم مرا صفت باد فرودین کردند گیاه را ز سرشکم چو یاسمین کردند نمود لالهٔ صحرا نشین ز خونابم چنانکه بادهٔ لعلی به ساتگین کردند…
خود را کنم سجودی ، دیر و حرم نمانده
خود را کنم سجودی ، دیر و حرم نمانده این در عرب نمانده آن در عجم نمانده در برگ لاله و گل آن رنگ و…
ترا نادان امید غمگساریها ز افرنگ است
ترا نادان امید غمگساریها ز افرنگ است دل شاهین نسوزد بهر آن مرغی که در چنگ است پشیمان شو اگر لعلی ز میراث پدر خواهی…
بر سر کفر و دین فشان رحمت عام خویش را
بر سر کفر و دین فشان رحمت عام خویش را بند نقاب بر گشا ماه تمام خویش را زمزمهٔ کهن سرای گردش باده تیز کن…
انقلاب ای انقلاب
خواجه از خون رگ مزدور سازد لعل ناب از جفای دهخدایان کشت دهقانان خراب انقلاب! انقلاب ای انقلاب شیخ شهر از رشته تسبیح صد مؤمن…
هنگامه را که بست درین دیر دیر پای
هنگامه را که بست درین دیر دیر پای زناریان او همه نالنده همچو نای در ’بنگه فقیر و به کاشانهٔ امیر غمها که پشت را…
ما که افتنده تر از پرتو ماه آمده ایم
ما که افتنده تر از پرتو ماه آمده ایم کس چه داند که چسان اینهمه راه آمده ایم با رقیبان سخن از درد دل ما…
فرشته گرچه برون از طلسم افلاک است
فرشته گرچه برون از طلسم افلاک است نگاه او بتماشای این کف خاک است گمان مبر که بیک شیوه عشق می بازند قبا بدوش گل…
سخن تازه زدم کس بسخن وا نرسید
سخن تازه زدم کس بسخن وا نرسید جلوه خون گشت و نگاهی بتماشا نرسید سنگ می باش و درین کارگه شیشه گذر وای سنگی که…
دل دیده ئی که دارم همه لذت نظاره
دل دیده ئی که دارم همه لذت نظاره چه گنه اگر تراشم صنمی ز سنگ خاره تو به جلوه در نقابی که نگاه بر نتابی…
خضر وقت از خلوت دشت حجاز آید برون
خضر وقت از خلوت دشت حجاز آید برون کاروان زین وادی دور و دراز آید برون من به سیمای غلامان فر سلطان دیده ام شعلهٔ…
تکیه بر حجت و اعجاز و بیان نیز کنند
تکیه بر حجت و اعجاز و بیان نیز کنند کار حق گاه به شمشیر و سنان نیز کنند گاه باشد که ته خرقه زره می…
بر خیز که آدم را هنگام نمود آمد
بر خیز که آدم را هنگام نمود آمد این مشت غباری را انجم به سجود آمد آن راز که پوشیده در سینهٔ هستی بود از…
ای خدای مهر و مه خاک پریشانی نگر
ای خدای مهر و مه خاک پریشانی نگر ذره ئی در خود فرو پیچد بیابانی نگر حسن بی پایان درون سینهٔ خلوت گرفت آفتاب خویش…
یا مسلمان را مده فرمان که جان بر کف بنه
یا مسلمان را مده فرمان که جان بر کف بنه یا درین فرسوده پیکر تازه جانی آفرین یا چنان کن یا چنین یا برهمن را…
مذهب غلامان
در غلامی عشق و مذهب را فراق انگبین زندگانی بد مذاق عاشقی ، توحید را بر دل زدن وانگهی خود را بهر مشکل زدن در…
فرصت کشمکش مده این دل بی قرار را
فرصت کشمکش مده این دل بی قرار را یک دو شکن زیاده کن گیسوی تابدار را از تو درون سینه ام برق تجلئی که من…
سوز و گداز زندگی لذت جستجوی تو
سوز و گداز زندگی لذت جستجوی تو راه چو مار می گزد گر نروم بسوی تو سینه گشاده جبرئیل از بر عاشقان گذشت تا شرری…
دگر ز ساده دلیهای یار نتوان گفت
دگر ز ساده دلیهای یار نتوان گفت نشسته بر سر بالین من ز درمان گفت زبان اگرچه دلیر است و مدعا شیرین سخن ز عشق…
خاور که آسمان بکمند خیال اوست
خاور که آسمان بکمند خیال اوست از خویشتن گسسته و بی سوز آرزوست در تیره خاک او تب و تاب حیات نیست جولان موج را…
بیا که خاوریان نقش تازه ئی بستند
بیا که خاوریان نقش تازه ئی بستند دگر مرو بطواف بتی که بشکستند چه جلوه ایست که دلها بلذت نگهی ز خاک راه مثال شراره…
بر جهان دل من تاختنش را نگرید
بر جهان دل من تاختنش را نگرید کشتن و سوختن و ساختنش را نگرید روشن از پرتو آن ماه دلی نیست که نیست با هزار…
اگر به بحر محبت کرانه می خواهی
اگر به بحر محبت کرانه می خواهی هزار شعله دهی یک زبانه میخواهی مرا ز لذت پرواز آشنا کردند تو در فضای چمن آشیانه میخواهی…
نوای من از آن پر سوز و بیباک و غم انگیزست
نوای من از آن پر سوز و بیباک و غم انگیزست بخاشاکم شرار افتاده باد صبحدم تیز است ندارد عشق سامانی ولیکن تیشه ئی دارد…
مانند صبا خیز و وزیدن دگر آموز
مانند صبا خیز و وزیدن دگر آموز دامان گل و لاله کشیدن دگر آموز اندر دلک غنچه خزیدن دگر آموز موئینه به بر کردی و…
فصل بهار این چنین بانگ هزار این چنین
فصل بهار این چنین بانگ هزار این چنین چهره گشا ، غزل سرا، باده بیار این چنین اشک چکیده ام ببین هم به نگاه خود…
زندگی در صدف خویش گهر ساختن است
زندگی در صدف خویش گهر ساختن است در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است عشق ازین گنبد در بسته برون تاختن است شیشهٔ ماه…
دعا
یارب درون سینه دل با خبر بده در باده نشهٔ را نگرم آن نظر بده این بنده را که با نفس دیگران نزیست یک آه…
حصه اول
ز برون در گذشتم ز درون خانه گفتم سخنی نگفته ئی را چه قلندرانه گفتم حضرت علامه محمد اقبال رح
بهار آمد نگه می غلطد اندر آتش لاله
بهار آمد نگه می غلطد اندر آتش لاله هزاران ناله خیزد از دل پرکاله پرکاله فشان یک جرعه بر خاک چمن از بادهٔ لعلی که…
بده آندل که مستی های او از بادهٔ خویش است
بده آندل که مستی های او از بادهٔ خویش است بگیر آندل که از خود رفته و بیگانه اندیش است بده آندل بده آن دل…
از همه کس کناره گیر صحبت آشنا طلب
از همه کس کناره گیر صحبت آشنا طلب هم ز خدا خودی طلب هم ز خودی خدا طلب از خلش کرشمه ئی کار نمی شود…
نفس شمار به پیچاک روزگار خودیم
نفس شمار به پیچاک روزگار خودیم مثال بحر خروشیم و درکنار خودیم اگرچه سطوت دریا امان بکس ندهد بخلوت صدف او نگاهدار خودیم ز جوهری…
لاله این گلستان داغ تمنائی نداشت
لاله این گلستان داغ تمنائی نداشت نرگس طناز او چشم تماشائی نداشت خاک را موج نفس بود و دلی پیدا نبود زندگانی کاروانی بود و…
غلام زنده دلانم که عاشق سره اند
غلام زنده دلانم که عاشق سره اند نه خانقاه نشینان که دل بکس ندهند به آن دلی که برنگ آشنا و بیرنگ است عیار مسجد…
ساقیا بر جگرم شعلهٔ نمناک انداز
ساقیا بر جگرم شعلهٔ نمناک انداز دگر آشوب قیامت به کف خاک انداز او بیک دانهٔ گندم به زمینم انداخت تو بیک جرعه آب آنسوی…
درین میخانه ای ساقی ندارم محرمی دیگر
درین میخانه ای ساقی ندارم محرمی دیگر که من شاید نخستین آدمم از عالمی دیگر دمی این پیکر فرسوده را سازی کف خاکی فشانی آب…
چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما ای جوانان عجم جان من و جان شما غوطه ها زد در ضمیر زندگی اندیشه ام تا بدست…
به نگاه آشنائی چو درون لاله دیدم
به نگاه آشنائی چو درون لاله دیدم همه ذوق و شوق دیدم همه آه و ناله دیدم به بلند و پست عالم تپش حیات پیدا…
بحرفی می توان گفتن تمنای جهانی را
بحرفی می توان گفتن تمنای جهانی را من از ذوق حضوری طول دادم داستانی را ز مشتاقان اگر تاب سخن بردی نمیدانی محبت می کند…
اگر نظاره از خود رفتگی آرد حجاب اولی
اگر نظاره از خود رفتگی آرد حجاب اولی نگیرد با من این سودا بها از بس گران خواهی سخن بی پرده گو با ما شد…
نور تو وانمود سپید و سیاه را
نور تو وانمود سپید و سیاه را دریا و کوه و دشت و در و مهر و ماه را تو در هوای آنکه نگه آشنای…
ما از خدای گم شدهایم او به جستجوست
ما از خدای گم شدهایم او به جستجوست چون ما نیازمند و گرفتار آرزوست گاهی به برگ لاله نویسد پیام خویش گاهی درون سینه مرغان…
فروغ خاکیان از نوریان افزون شود روزی
فروغ خاکیان از نوریان افزون شود روزی زمین از کوکب تقدیر ما گردون شود روزی خیال ما که او را پرورش دادند طوفانها ز گرداب…
زمستان را سرآمد روزگاران
زمستان را سرآمد روزگاران نواها زنده شد در شاخساران گلان را رنگ و نم بخشد هواها که می آید ز طرف جویباران چراغ لاله اندر…
درین محفل که کار او گذشت از باده و ساقی
درین محفل که کار او گذشت از باده و ساقی ندیمی کو که در جامش فرو ریزم می باقی کسی کو زهر شیرین میخورد از…