رباعیات نسخه دوم مهستی گنجوی
مه بر رخ تو گزیدنم دل ندهد
مه بر رخ تو گزیدنم دل ندهد وز تو، صنما، بریدنم دل ندهد تا از لب نوش تو چشیدم شکری از هیچ شکر چشیدنم دل…
هر گه که دلم فرصت آن دم جوید
هر گه که دلم فرصت آن دم جوید کز صد غم دل با تو یکی برگوید نامحرم و ناجنس در آندم گوئی از چرخ ببارد…
آن کودک قصاب دکان می آراست
آن کودک قصاب دکان می آراست استاده بدند مردمان از چپ و راست دستی بکفل زد و خوش و خوش میگفت احسنت زهی دنبه فربه…
ای در طلب تو عمر من فرسوده
ای در طلب تو عمر من فرسوده نابوده شده با تو دمی تا بوده بر سفره انتظار خون جگرم شد از پی حلوای لبت پالوده…
برخیز و بیا که حجره پرداخته ام
برخیز و بیا که حجره پرداخته ام وز بهر تو پرده ای خوش انداخته ام با من بشرابی و کبابی در ساز کاین هر دو…
جانا نفسی دور نه ای از یادم
جانا نفسی دور نه ای از یادم دلتنگ مشو گر ز تو دور افتادم گر آب شود جهان و آتش گیرد من خاک شوم تا…
چون مرغ ضعیف بی پر و بی بالم
چون مرغ ضعیف بی پر و بی بالم افتاده بدام و کس نداند حالم دردی بدلم سخت پدید آمده است امروز من خسته از آن…
در راه خدا صبور می باید بود
در راه خدا صبور می باید بود وز غیر خدا بدور می باید بود از ظلمت حبس نفس میباید جست مستغرق بحر نور می باید…
دی گفتمش آن خوش پسر درزی را
دی گفتمش آن خوش پسر درزی را کز بهر خدا خوش ببرا، درزی را گفتا که قبای وصل ما می نخری گفتم که بجان همی…
شبها که بناز با تو خفتم همه رفت
شبها که بناز با تو خفتم همه رفت درها که بنوک مژه سفتم همه رفت آرام دل و مونس جانم بودی رفتی و هر آنچه…
لاله چو پریر آتش شور انگیخت
لاله چو پریر آتش شور انگیخت دی نرگس، آب شرم از دیده بریخت امروز بنفشه عطر با خاک آمیخت فردا سحری باد سمن خواهد بیخت…
مؤذن پسری تازه تر از لاله مرو
مؤذن پسری تازه تر از لاله مرو رنگ رخش آب برده از خون تذرو آوازه قامت خوشش چون برخاست در حال بباغ در نماز آمد…
هم مستم و هم غلام سرمستانم
هم مستم و هم غلام سرمستانم بیزار ز زهد و بنده ایمانم من بنده آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من…
آن کودک نعلبند و داس اندر دست
آن کودک نعلبند و داس اندر دست چون نعل بر اسب بست از پای نشست زین نادره تر که دید، در عالم پست بدری بسم…
ای روی تو از تازه گل بربر به
ای روی تو از تازه گل بربر به وز چین و خط از خلخ و از بربر به صد بنده بربری تو را بنده شده…
بس جور کز آن غمزه زیبات کشند
بس جور کز آن غمزه زیبات کشند بس درد کز آن قامت رعنات کشند بر نطع وفا ببار شطرنج مراد آخر روزی بخانه مات کشند…
جانا نه هر آنکس که دلی خوش دارد
جانا نه هر آنکس که دلی خوش دارد حال دل بیدلان مشوش دارد زنهار ز آه من بیندیش که آن دودیست که زیر دامن آتش…
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست چون هست ز هرچه نیست نقصان و شکست پندار که هرچه هست در عالم نیست وانگار…
در رهگذری فتاده دیدم مستش
در رهگذری فتاده دیدم مستش در پاش فتادم و گرفتم دستش امروزش از آن هیچ نمی آید یاد یعنی خبرم نیست، ولیکن هستش مهستی گنجوی
دیدم چو مه و مهر میان کویش
دیدم چو مه و مهر میان کویش گرمابه زده آبچکان از مویش گفتم که یکی بوسه دهم بر رویش زینسو زن من رسید وز آنسو…
شاهان چو بروز بزم ساغر گیرند
شاهان چو بروز بزم ساغر گیرند بر ساز و نوای چنگ چاکر گیرند دست چو منی که پای بند طربست در خام ندوزند که در…
ما را بدم پیر نگه نتوان داشت
ما را بدم پیر نگه نتوان داشت در حجره دلگیر نگه نتوان داشت آنرا که سر زلف چو زنجیر بود در خانه بزنجیر نگه نتوان…
من «مهستیم» از همه خوبان شده طاق
من «مهستیم» از همه خوبان شده طاق مشهور بحسن در خراسان و عراق ای «پور خطیب گنجه» از بهر خدا مگذار چنین بسوزم از درد…
هرگز کامم ز خفت و خوابم ندهی
هرگز کامم ز خفت و خوابم ندهی شب با تو سخن کنم جوابم ندهی من تشنه لب و تو خضر وقتم گوئی از بهر خدا…
اندر دل من ای بت عیار بچه
اندر دل من ای بت عیار بچه مرغ غم تو نهاده بسیار بچه این پیچش و شورش دل از زلفت زاد از مار چه زاید…
ای رشته چو قصد لعل کانی کردی
ای رشته چو قصد لعل کانی کردی با مرکب باد همعنانی کردی چون سوزن او عمر تو کوتاه است چرا نه غسل به آب زندگانی…
بگذشت پریر باد بر لاله و ورد
بگذشت پریر باد بر لاله و ورد دی خاک چمن سنبل تر بار آورد امروز خور آب زندگانی زیراک فردا همی آتش ز غمش خواهی…
جز زهره که را زهره که بوسد دستش
جز زهره که را زهره که بوسد دستش جز یاره که را یاره که گیرد دستش . . . . . .د دستش مهستی گنجوی
حمامی را بگو گرت هست صواب
حمامی را بگو گرت هست صواب امشب تو بخسب و تون گرمابه متاب تا من بسحرگهان بیایم بشتاب از دل کنمش آتش وز دیده پر…
در طاس فلک نقش قضا و قدر است
در طاس فلک نقش قضا و قدر است مشکل گرهیست، خلق ازین بیخبر است پندار مدار کین گره بگشائی دانستن این گره بقدر بشر است…
رفتی پسرا دوش بمی نوشیدن
رفتی پسرا دوش بمی نوشیدن بودت هوس یار اگر ورزیدن روی تو بکنده اند معلومم شد من روی نو کنده چون توانم دیدن مهستی گنجوی
عشق است که شیر نر زبون آید از او
عشق است که شیر نر زبون آید از او بحریست که طرفه ها برون آید از او گه دوستئی کند که روح افزاید گه دشمنئی…
لعل تو مکیدن آرزو می کردم
لعل تو مکیدن آرزو می کردم می با تو کشیدن آرزو می کردم در مستی و در جنون و در هشیاری چنگ تو شنیدن آرزو…
معشوقه لطیف و چست و بازاری به
معشوقه لطیف و چست و بازاری به عاشق همه با ناله و با زاری به گفتا که دلت ببرده ام باز ببر گفتم که تو…
یک دست بمصحفیم و یک دست بجام
یک دست بمصحفیم و یک دست بجام گه نزد حلالیم و گهی نزد حرام مائیم در این گنبد ناپخته خام نه کافر مطلق نه مسلمان…
انگشتری عدل تو ای دشمن بند
انگشتری عدل تو ای دشمن بند شد پره نردبان بر این چرخ بلند عالم بسریش حکم درهم پیوند کایشان چو خرند و حکم تو پشماگند…
ای زلف تو حلقه حلقه و چین بر چین
ای زلف تو حلقه حلقه و چین بر چین طغرای خط تو بر زده چین بر چین حور از بر تو گریخت برچین برچین زیور…
پیش در آنکودک قصاب گویست
پیش در آنکودک قصاب گویست هر لحظه بتازگی در او خون نویست خون چو منی کجا برش دارد قدر جائیکه هزار خون ناحق بجویست مهستی…
جوله پسری که جان و دل خسته اوست
جوله پسری که جان و دل خسته اوست از تار دو زلفش تن من بسته اوست بی پود چو تار زلف در شانه کند ز…
خندان بدو رخ، گل بدیع آوردی
خندان بدو رخ، گل بدیع آوردی کاندر مه دی، فصل ربیع آوردی چون دانستی، که دل بگل می ندهم رفتی و بنفشه را شفیع آوردی…
در عالم جان خطبه بنام خط اوست
در عالم جان خطبه بنام خط اوست صبح دل عشاق ز شام خط اوست تشبیه خطش بمشک می کردم، عقل گفتا، غلطی، مشک غلام خط…
روز ازل آمدم نشان غم تو
روز ازل آمدم نشان غم تو جان تا بابد بود مکان غم تو من جان و دل خویش از آن دارم دوست این داغ تو…
فصاد جهود بدرگ کافر کیش
فصاد جهود بدرگ کافر کیش آن کند زبان که تند دارد سر نیش گفتم که رگم تنگ بزن همچو . . . نشنید و فراخ…
ما مرد مئیم و در خرابات مقیم
ما مرد مئیم و در خرابات مقیم نه مردم سجاده و نه مرد گلیم قاضی نخورد می که از آن دارد بیم دزدی خرابات به…
هان تا به خرابات مجازی نائی
هان تا به خرابات مجازی نائی تا کار قلندری نسازی نائی این جا، ره رندان سراندازانست جانبازانند تا نبازی نائی مهستی گنجوی
آتش بوزید و جامه شوم بسوخت
آتش بوزید و جامه شوم بسوخت وز جامه شوم نیمه روم بسوخت بر پای بدم که شمع را بنشانم آتش ز سر شمع همه موم…
آنروز که توسن فلک زین کردند
آنروز که توسن فلک زین کردند آرایش مشتری و پروین کردند این بود نصیب ما ز دیوان قضا ما را چه گنه قسمت ما این…
ای شمع رخت را دل من پروانه
ای شمع رخت را دل من پروانه وی لطف ترا بهیچ کس پروا، نه مستوفی عشقت به قلم خواهد داد از خط لبت به عارضت…
پیوسته خرابات ز رندان خوش باد
پیوسته خرابات ز رندان خوش باد در دامن زهد زاهدان آتش باد آن دلق دو صد پاره و آن صوف کبود افتاده بزیر پای دردی…
چشمم چو بچشم خویش چشم تو بدید
چشمم چو بچشم خویش چشم تو بدید نی چشم تو خواب چشم از چشم رمید ای چشم همه چشم بچشمت روشن چون چشم تو چشم…