رباعیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
سیلاب گرفت گرد ویرانهٔ عمر
سیلاب گرفت گرد ویرانهٔ عمر آغاز پری نهاد پیمانهٔ عمر خوش باش که تا چشم زنی خود بکشد حمال زمانه رخت از خانهٔ عمر
شب چیست برای ما زمان نالش
شب چیست برای ما زمان نالش وان را که نه عاشق است او را مالش وان عاشق ناقصی که نوکار بود گوشش نشود گرم به…
شمعی است دل مراد افروختنی
شمعی است دل مراد افروختنی چاکیست ز هجر دوست بردوختنی ای بیخبر از ساختن و سوختنی عشق آمدنی بود نه آموختنی
صد نام زیاد دوست بر ننگ زدیم
صد نام زیاد دوست بر ننگ زدیم صد تنگ شکر بدین دل تنگ زدیم ای زهرهٔ ساقی دگر لاف نماند کز سور قرابهٔ تو بر…
عاشق همه سال مست و رسوا بادا
عاشق همه سال مست و رسوا بادا دیوانه و شوریده و شیدا بادا با هشیاری غصهٔ هرچیز خوریم چون مست شویم هرچه بادا بادا
عشق تو بهر صومعه مستی دارد
عشق تو بهر صومعه مستی دارد بازار بتان از تو شکستی دارد دست غم تو بهر دو عالم برسید الحق که غمت درازدستی دارد
عشقی نه به اندازهٔ ما در سر ماست
عشقی نه به اندازهٔ ما در سر ماست و این طرفه که بار ما فزون از خر ماست آنجا که جمال و حسن آن دلبر…
عید آمد و هرکس قدری مقداری
عید آمد و هرکس قدری مقداری آراسته خود را ز پی دیداری ما را چو توئی عید بکن تیماری ای خلعت گل فکنده بر هر…
قومی غمگین و خود مدان غم ز کجاست
قومی غمگین و خود مدان غم ز کجاست قومی شادان و بیخبر کان ز چه جاست چندین چپ و راست بیخبر از چپ و راست…
کی باشد کین نبش بنوش تو رسد
کی باشد کین نبش بنوش تو رسد زهرم به لب شکرفروش تو رسد زیرا که تو کیمیای بیپایانی ای خوش خامی که او بجوش تو…
گر با دیگری مجلس میسازم و لاغ
گر با دیگری مجلس میسازم و لاغ ننهم به خدا ز مهر کس بر دل داغ لیکن چو فرو شود کسی را خورشید در پیش…
گر چرخ زنم گرد تو خورشید زنم
گر چرخ زنم گرد تو خورشید زنم ور طبل زنم نوبت جاوید زنم چون حارس چوبک زن بام تو شوم چوبک همه بر تارک ناهید…
گر دل دهم و از سر جان برخیزم
گر دل دهم و از سر جان برخیزم جان بازم و از هر دو جهان برخیزم من بنده به خوی تو نمیدانم زیست مقصود تو…
گر عاقل و عالمی به عشق ابله شو
گر عاقل و عالمی به عشق ابله شو ور ماه فلک توئی چو خاک ره شو با نیک و بد و پیر و جوان همره…
گر من میرم مرا بیارید شما
گر من میرم مرا بیارید شما مرده بنگار من سپارید شما گر بوسه دهد بر لب پوسیدهٔ من گر زنده شوم عجب مدارید شما
گرنه کشش یار مرا یار بدی
گرنه کشش یار مرا یار بدی با شاه و گدا مرا کجا کاربدی گرنه کرم قدیم بسیار بدی کی یوسف جان میان بازار بدی
گفتم صنمی شدی که جان را وطنی
گفتم صنمی شدی که جان را وطنی گفتا که حدیث جان مکن گر ز منی گفتم که به تیغ حجتم چند زنی گفتا که هنوز…
گفتم که کدامست طریق هستی
گفتم که کدامست طریق هستی دل گفت طریق هستی اندر پستی پس گفتم دل چرا ز پستی برمد گفتا زانرو که در درین دربستی
دوش از سر لطف یار در من نگریست
دوش از سر لطف یار در من نگریست گفتا بیما چگونه توانی بزیست گفتم به خدا چنانکه ماهی بیآب گفتا که گناه تست و بر…
گویند که فردوس برین خواهد بود
گویند که فردوس برین خواهد بود آنجا می ناب و حور عین خواهد بود پس ما می و معشوق به کف میداریم چون عاقبت کار…
لو کان اقل هذه الاشواق
لو کان اقل هذه الاشواق للشمس لا ذهلت عن الاشراق لو قسم ذوالهوی علیالعشاق العشر لهم ولی جمیعالباقی
ما را می کهنه باید و دیرینه
ما را می کهنه باید و دیرینه وز روز ازل تا بابد سیری نه خم از عدم و صراحی از جام وجود کان تلخ نه…
ماه آمد پیش او که تو جان منی
ماه آمد پیش او که تو جان منی گفتش که تو کمترین غلامان منی هر چند بدان جمع تکبر میکرد میداشت طمع که گویمش آن…
مائیم و هوای روی شاهنشاهی
مائیم و هوای روی شاهنشاهی در آب حیات عشق او چون ماهی بیگاه شده است روز ما را صبح است فریاد از این ولولهٔ بیگاهی
مرغی که ز باغ پاکبازان باشد
مرغی که ز باغ پاکبازان باشد هم سرکش و هم سرخوش و شادان باشد گر سر بکشد ز سرکشان میرسدش کاندر سر او غرور بازان…
معشوقه خانگی بکاری ناید
معشوقه خانگی بکاری ناید کو عشوه نماید و وفا ننماید معشوقه کسی باید کاندر لب گور از باغ فلک هزار در بگشاید
من بندهٔ مستی که بود دست زنان
من بندهٔ مستی که بود دست زنان دورم ز کسی که او بود مست زنان باری من خسته دل چنینم نه چنان آلوده مبا بنان…
من دوش فراق را جفا میگفتم
من دوش فراق را جفا میگفتم با دهر فراق پیش میآشفتم خود را دیدم که با خیالت جفتم با جفت خیال تو برفتم خفتم
من قاعدهٔ درد و دوا میشکنم
من قاعدهٔ درد و دوا میشکنم من قاعدهٔ مهر و جفا میشکنم دیدی که به صدق توبهها میکردم بنگر که چگونه توبهها میشکنم
من همچو کسی نشسته بر اسب خام
من همچو کسی نشسته بر اسب خام در وادی هولناک بگسسته لگام تازد چون مرغ تا که بجهد از دام تا منزل این اسب کدام…
میدان فراخ و مرد میدانی نه
میدان فراخ و مرد میدانی نه احوال جهان چنانکه میدانی نه ظاهرها شان به اولیا ماند لیک در باطنشان بوی مسلمانی نه
نزدیک منی مرا مبین چون دوران
نزدیک منی مرا مبین چون دوران تو شهد نگر به صورت زنبوران ابلیس نهای به جان آدم بنگر اندر تن او نظر مکن چون کوران
هان ای دل تشنه جوی را جویان باش
هان ای دل تشنه جوی را جویان باش بیپای مپای و دایما پویان باش با آنکه درون سینه بیکام و زبان سرچشمهٔ هر گفت توئی…
هر دل که درو مهر تو پنهان نبود
هر دل که درو مهر تو پنهان نبود کافر بود آن دل و مسلمان نبود شهری که درو هیبت سلطان نبود ویران شده گیر اگرچه…
هر روز نو برآئی ای دلبر جان
هر روز نو برآئی ای دلبر جان سودای نوی درافکنی در سر جان در ده پرده بهر سحر ساغر جان ای تو پدر جان من…
هر موی زلف او یکی جان دارد
هر موی زلف او یکی جان دارد ما را چو سر زلف پریشان دارد دانی که مرا غم فراوان از چیست زانست که او ناز…
هشدار که میروند هر سو غولان
هشدار که میروند هر سو غولان با دانه و دام در شکار گوران ای شاد تنی که دامن دل گیرد عبرت گیرد ز حالت معزولان
همواره خوشی و دلکشی نامیزد
همواره خوشی و دلکشی نامیزد هشدار مکن کژ که قدح میریزد در عالم باد خاک بر سر کردن شک نیست که هر لحظه غباری خیزد
یارب تو مرا به نفس طناز مده
یارب تو مرا به نفس طناز مده با هر چه بجز تست مرا ساز مده من در تو گریزان شدم از فتنهٔ خویش من آن…
یک دم که ز دیدار تو یک سو افتم
یک دم که ز دیدار تو یک سو افتم از وسوسه اندیشه به صد کو افتم از دیدن روی تو چنان گردانم کز جنبش یک…
ای لشکر عشق اگرچه بس جبارید
ای لشکر عشق اگرچه بس جبارید آن یار به خشم رفته را باز آرید یک جان نبرید دل اگر سخت کند یک سر نبرید پای…
ای عقل برو که عاقل اینجا نیست
ای عقل برو که عاقل اینجا نیست گر موی شوی موی ترا گنجانیست روز آمد و روز هر چراغی که فروخت در شعلهٔ آفتاب جز…
ای ظلمت شب مانع خورشید مشو
ای ظلمت شب مانع خورشید مشو ای ابر حجاب روز امید مشو ای مدت یک ساعتهٔ لذت جسم اصل الم حاصل جاوید مشو
ای سر روان باد خزانت مرساد
ای سر روان باد خزانت مرساد ای چشم جهان چشم بدانت مرساد ای آنکه تو جان آسمانی و زمین جز رحمت و جز راحت جانت…
ای روی ترا پیشه جهانآرائی
ای روی ترا پیشه جهانآرائی وی زلف ترا قاعده عنبر سائی آن سلسلهٔ سحر ترا، آن شاید کش میگزی و میکنی و میخایی
ای دوست به دوستی قرینیم ترا
ای دوست به دوستی قرینیم ترا هرجا که قدم نهی زمینیم ترا در مذهب عاشقی روا کی باشد عالم تو ببینیم و نه بینیم ترا
ای دل تو دمی مطیع سبحان نشدی
ای دل تو دمی مطیع سبحان نشدی وز کار بدت هیچ پشیمان نشدی صوفی و فقیه و زاهد و دانشمند این جمله شدی ولی مسلمان…
ای در سر زلف تو پریشانیها
ای در سر زلف تو پریشانیها واندر لب لعلت شکرافشانیها گفتی ز فراق ما پشیمان گشتی ای جان چه پشیمان که پشیمانیها
ای داده بنان گوهر ایمانی را
ای داده بنان گوهر ایمانی را داده بجوی قلب یکی کانی را نمرود چو دل را به خلیلی نسپرد بسپرد به پشه، لاجرم جانی را
ای جان منزه ز غم پالودن
ای جان منزه ز غم پالودن وی جسم مقدس ز غم فرسودن ای آتش عشقی که در آن میسوزی خود جنت و فردوس تو خواهد…