رباعیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
خود را به خیل درافکنم مست آنجا
خود را به خیل درافکنم مست آنجا تا بنگرم آن جان جهان هست آنجا یا پای رساندم به مقصود و مراد یا سر بدهم همچو…
خویی به جهان خوبتر از خوی تو نیست
خویی به جهان خوبتر از خوی تو نیست دل نیست که او معتکف کوی تو نیست موی سر چیست جمله سرهای جهان چون مینگرم فدای…
در باغ آیید و سبز پوشان نگرید
در باغ آیید و سبز پوشان نگرید هر گوشه دکان گل فروشان نگرید میخندد گل به بلبلان میگوید خاموش شوید و در خموشان نگرید
در چشم آمد خیال آن در خوشاب
در چشم آمد خیال آن در خوشاب آن لحظه کزو اشک همی رفت شتاب پنهان گفتم براز در گوش دو چشم مهمان عزیز است بیفزای…
در دور سپهر و مهر ساقی مائیم
در دور سپهر و مهر ساقی مائیم سرمست مدام اشتیاقی مائیم در آینه وجود کردیم نگاه مائیم و نمائیم که باقی مائیم
در سینهٔ هر که ذرهای دل باشد
در سینهٔ هر که ذرهای دل باشد بیمهر تو زندگیش مشکل باشد با زلف چو زنجیر گره بر گرهت دیوانه کسی بود که عاقل باشد
در عشق توام وفا قرین میباید
در عشق توام وفا قرین میباید وصل تو گمانست و یقین میباید کار من و دل خاصه در حضرت تو بد نیست و لیکن به…
در مجلس عشاق قراری دگر است
در مجلس عشاق قراری دگر است وین بادهٔ عشق را خماری دگر است آن علم که در مدرسه حاصل کردند کار دگر است و عشق…
دردی داری که بحر را پر دارد
دردی داری که بحر را پر دارد دردی که هزار بحر پر در دارد خواهی که بیا پیش فرود آی ز خر زانروی که روی…
دستت دو و پایت دو و چشمت دو رواست
دستت دو و پایت دو و چشمت دو رواست اما دل و معشوق دو باشند خطاست معشوق بهانه است و معبود خداست هرکس که دو…
دل زار وثاق سینه آواره کنم
دل زار وثاق سینه آواره کنم بر سنگ زنم سبوی خود پاره کنم گر پاره کنم هزار گوهر ز غمت روزی او را ز لعل…
دلدار چو دید خسته و غمگینم
دلدار چو دید خسته و غمگینم آمد خندان نشست بر بالینم خارید سرم گفت که ای مسکینم دل میندهد ره که چنینت بینم
با درد بساز چون دوای تو منم
با درد بساز چون دوای تو منم در کس منگر که آشنای تو منم گر کشته شوی مگو که من کشته شدم شکرانه بده که…
دوش از قمر تو آسمان مینوشید
دوش از قمر تو آسمان مینوشید وز آب حیات تو جهان مینوشید زان آب حیاتی که حیاتست مزید در هرچه حیات بود آن مینوشید
دی عاقل و هشیار شدم در کاری
دی عاقل و هشیار شدم در کاری برهم زدم دوش مر مرا عیاری دیدم که دل آن اوست من اغیارش بیرون رفتم از آن میان…
رفتم بر یار از سر سر دستی
رفتم بر یار از سر سر دستی گفتا ز درم برو که این دم مستی گفتم بگشای در که من مست نیم گفتا که برو…
روز محک محتشم و دون آمد
روز محک محتشم و دون آمد زنهار مگو چونکه ز بیچون آمد روزیست که از ورای گردون آمد زان روز بهی که روزافزون آمد
ز اول که حدیث عاشقی بشنودم
ز اول که حدیث عاشقی بشنودم جان و دل و دیده در رهش فرسودم گفتم که مگر عاشق و معشوق دواند خود هر دو یکی…
زلف تو به حسن ذوفنونها برزد
زلف تو به حسن ذوفنونها برزد در مالش عنبر آستینها برزد مشگش گفتم از این سخن تاب آورد درهم شد و خویشتن زمینها برزد
سبحانالله من و تو ای در خوشاب
سبحانالله من و تو ای در خوشاب پیوسته مخالفیم اندر هر باب من بخت توام که هیچ خوابم نبرد تو بخت منی که برنیائی از…
سلطان ملاحت مه موزون منست
سلطان ملاحت مه موزون منست در سلسلهاش این دل مجنون منست بر خاک درش خون جگر میریزم هرچند که خاک آن به از خون منست
شادی کردم چو آن گهر شد جفتم
شادی کردم چو آن گهر شد جفتم چون موج ز باد بود خود آشفتم آشفته چو رعد سر دریا گفتم چون ابر تهی بر لب…
شب گوید من انیس میخوارانم
شب گوید من انیس میخوارانم صاحب جگر سوخته را من جانم و آنها که ز عشقشان نصیبی نبود هر شب ملکالموت در ایشانم
صحت که کشد به سقم و رنجوری به
صحت که کشد به سقم و رنجوری به زان جامه که سازی بستم عوری به چشمی که نبیند ره حق کوری به صحبت که تقرب…
عاشق گردد بگرد اطلال و ربوع
عاشق گردد بگرد اطلال و ربوع زاهد گردد بگرد تسبیح و رکوع بر نان تند این و آن دیگر بر لب آب کانرا عطش آمده…
عشق است قدح وز قدحش خوشحالم
عشق است قدح وز قدحش خوشحالم او راست عروسی و منش طبالم سوگند بدان عشق که بطال گر است کانروز که طبال نیم بطالم
عشقست زهر چه آن نشاید مانع
عشقست زهر چه آن نشاید مانع گر عشق نبودی، ننمودی صانع دانی که حروف عشق را معنی چیست عین عابد و شین شاکر و قافست…
عمریست ندیدهایم گلزار ترا
عمریست ندیدهایم گلزار ترا وان نرگس پرخمار خمار ترا پنهانشدهای ز خلق مانند وفا دیریست ندیدهایم رخسار ترا
فرزانهٔ عشق را تو دیوانه مگو
فرزانهٔ عشق را تو دیوانه مگو همخرقهٔ روح را بیگانه مگو دریای محیط را تو پیمانه مگو او داند نام خود تو افسانه مگو
کس از خم چوگان تو گوئی نبرد
کس از خم چوگان تو گوئی نبرد وز وصل تو ره به جستجوئی نبرد گر یوسف دیده همچو یعقوب کند از پیرهن حسن تو بوئی…
گاهی ز هوس دست زنان میباشم
گاهی ز هوس دست زنان میباشم گاه از دوری دست گزان میباشم در آب کنم دست که مه را گیرم مه گوید من بر آسمان…
گر جان داری بیار جان باز آخر
گر جان داری بیار جان باز آخر آنجای که بردهای ز آغاز آخر یک نکته شنید جان از آنجا آمد صد نکته شنید چون نشد…
گر در وصلی بهشت یا باغ اینست
گر در وصلی بهشت یا باغ اینست ور در هجری دوزخ با داغ اینست عشق است قدیم در جهان پوشیده پوشیده برهنه میکند لاغ اینست
گر صبر کنم دل از غمت تنگ آید
گر صبر کنم دل از غمت تنگ آید ور فاش کنم حسود در چنگ آید پرهیز کنم که شیشه بر سنگ آید گوئی که ز…
گر ماه شوی بر آسمان کم نگرم
گر ماه شوی بر آسمان کم نگرم ور بخت شوی رخت بسویت نبرم زین بیش اگر بر سر کویت گذرم فرمای که چون مار بکوبند…
گر یار کنی خصم تواش گردانیم
گر یار کنی خصم تواش گردانیم هر لحظه به نوعی دگرت رنجانیم گر خار شدی گل از تو پنهان داریم ور گل گردی در آتشت…
گفتم جانی به ترک جان نتوان کرد
گفتم جانی به ترک جان نتوان کرد گفتا جانرا چو تن نشان نتوان کرد گفتم که تو بحر کرمی گفت خموش در است چو سنگ…
گفتم که دل از تو برکنم نتوانم
گفتم که دل از تو برکنم نتوانم یا بیغم تو دمی زنم نتوانم گفتم که ز سر برون کنم سودایت ای خواجه اگر مرد منم…
گفتی مگری چو ابر در فرقت باغ
گفتی مگری چو ابر در فرقت باغ من آن توام بخسب ایمن به فراغ ترسم که چراغ زیر طشتی بنهی وانگاه بجویمش به صد چشم…
گه میگفتم که من امیرم خود را
گه میگفتم که من امیرم خود را گه نالهکنان که من اسیرم خود را آن رفت و از این پس نپذیرم خود را بگرفتم این…
لاحول ولا دور کند آن غم را
لاحول ولا دور کند آن غم را گر دیو رسد جان بنی آدم را آن کز دم لاحول ولا غمگین شد لا حول ولا فزون…
ما جان لطیفیم و نظر در نائیم
ما جان لطیفیم و نظر در نائیم در جای نمائیم ولی بیجائیم از چهره اگر نقاب را بگشائیم عقل و دل و هوش جمله را…
ما مذهب چشم شوخ مستش داریم
ما مذهب چشم شوخ مستش داریم کیش سر زلف بتپرستش داریم گویند جز این هر دو بود دین درست از دین درست ما شکستش داریم
مائیم ز عشق یافته مرهم خود
مائیم ز عشق یافته مرهم خود بر عشق نثار کرده هر دم دم خود تا هر دم ما حوصلهٔ عشق رود در هر دم ما…
مردی یارا که بوی فقر آید از او
مردی یارا که بوی فقر آید از او دانند فقیران که چها زاید از او ولله که سماء و هرچه در کل سما است یا…
مستم ز می عشق خراب افتاده
مستم ز می عشق خراب افتاده برخواسته دل از خور و خواب افتاده در دریائی که پا و سر پیدا نیست جان رفته و تن…
من بندهٔ آن قوم که خود را دانند
من بندهٔ آن قوم که خود را دانند هردم دل خود را ز علط برهانند از ذات و صفات خویش خالی گردند وز لوح وجود…
من چشم ترا بسته به کین میبینم
من چشم ترا بسته به کین میبینم اکنون چه کنم که همچنین میبینم بگذر تو ز خورشیدی که آن بر فلک است خورشید نگر که…
من شیشه زنم بر آن دل سنگ خوشش
من شیشه زنم بر آن دل سنگ خوشش تا جنگ کند بشنوم آن جنگ خوشش تا بفروزد به خشم آن رنگ خوشش تا بخراشد مرا…
من من نیم و اگر دمی من منمی
من من نیم و اگر دمی من منمی این عالم چو ذره بر هم زنمی گر آن منمی که دل ز من برکنده است خود…