رباعیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
گر با دل و دنده هیچ کارم افتد
گر با دل و دنده هیچ کارم افتد در وقت وصال آن نگارم افتد خون دل ز آب دیده زان میبارم تا آن دل و…
گر حلقهٔ آن زلف چو شستت نگرفت
گر حلقهٔ آن زلف چو شستت نگرفت تا باده از آن دو چشم مستت نگرفت می طعنه زنند دشمنانم شب و روز کز پای درآمدی…
گر دریائی ماهی دریای توام
گر دریائی ماهی دریای توام ور صحرائی آهوی صحرای توام در من میدم بندهٔ دمهای توام سرنای تو سرنای تو سرنای توام
گر قدر کمال خویش بشناختمی
گر قدر کمال خویش بشناختمی دامان خود از خاک بپرداختمی خالی و سبک بر آسمان تاختمی سر بر فلک نهم برافراختمی
گر من مستم ز روی بدکرداری
گر من مستم ز روی بدکرداری ای خواجه برو تو عاقل و هشیاری تو غره به طاعتی و طاعت داری این آن سر پل نیست…
گفتا بجهم همچو کبوتر ز کفت
گفتا بجهم همچو کبوتر ز کفت گفت ار بجهی کند غمم مستخفت گفتم که شدم خوار و زبون و تلفت گفت از تلف منست عزو…
گفتم دل و دین بر سر کارت کردم
گفتم دل و دین بر سر کارت کردم هر چیز که داشتم نثارت کردم گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی آن من بودم…
گفتم که کجا بود مها خانهٔ تو
گفتم که کجا بود مها خانهٔ تو گفتا که دل خراب مستانهٔ تو من خورشیدم درون ویرانه روم ای مست، خراب باد کاشانهٔ تو
گنجیست نهانه در زمین پوشیده
گنجیست نهانه در زمین پوشیده از ملت کفر و اهل دین پوشیده دیدم که عشق است یقین پوشیده گشتیم برهنه از چنین پوشیده
گویند که عشق بانگ و نامست دروغ
گویند که عشق بانگ و نامست دروغ گویند امید عشق خامست دروغ کیوان سعادت بر ما در جانست گویند فراز هفت بامست دروغ
لطفی که مرا شبانه اندوختهای
لطفی که مرا شبانه اندوختهای امروز چو زلف خود پس انداختهای چشم توز می مست و من از چشم تو مست زان مست بدین مست…
ما را بس و ما را بس و ما بس کردیم
ما را بس و ما را بس و ما بس کردیم ما پشت بروی یار ناکس کردیم مردار همه نثار کرکس کردیم در قبلهٔ تو…
مانند قلم سپید کار سیهم
مانند قلم سپید کار سیهم گر همچو قلم سرم بری سر ننهم چون سر خواهم به ترک سر خواهم گفت چون با سر خود ز…
مائیم که دل ز جسم و جوهر کندیم
مائیم که دل ز جسم و جوهر کندیم مهر از فلک و جهان اغبر کندیم از کبر جهان سبال خود میمالید از دولت دل سبلت…
مرغان رفتند بر سلیمان بخروش
مرغان رفتند بر سلیمان بخروش کاین بلبل را چرا نمیمالی گوش بلبل گفتا به خون ما در بمجوش سه ماه سخن گویم و نه ماه…
معشوقه چو آفتاب تابان گردد
معشوقه چو آفتاب تابان گردد عاشق به مثال ذره گردان گردد چون باد بهار عشق جنبان گردد هر شاخ که خشک نیست رقصان گردد
من بندهٔ یاری که ملالش نبود
من بندهٔ یاری که ملالش نبود کانرا که ملالست وصالش نبود گوئیکه خیالست و ترا نیست وصال تا تیره بود آب خیالش نبود
من دوش به خواب در بدیدم قمری
من دوش به خواب در بدیدم قمری دریا صفتی عجایبی سیمبری امروز بگرد هر دری میگردم کز یارک دوشینه چه دارد خبری
من عهد شکسته بر شکستی بزنم
من عهد شکسته بر شکستی بزنم وز عشوه ره عشوه پرستی بزنم امروز که ارواح به رقص آمدهاند ناموس فرود آرم و دستی بزنم
منصور حلاجی که اناالحق میگفت
منصور حلاجی که اناالحق میگفت خاک همه ره به نوک مژگان میرفت درقلزم نیستی خود غوطه بخورد آنکه پس از آن در اناالحق میسفت
میپنداری که من به فرمان خودم
میپنداری که من به فرمان خودم یا یک نفس و نیم نفس آن خودم مانند قلم پیش قلمران خودم چون گوی اسیر خم چوگان خودم
نایی ببرید از نیستان استاد
نایی ببرید از نیستان استاد با نه سوراخ و آدمش نام نهاد ای نی تو از این لب آمدی در فریاد آن لب را بین…
نی من منم و نی تو توئی نی تو منی
نی من منم و نی تو توئی نی تو منی هم من منم و هم تو توئی و هم تو منی من با تو چنانم…
هر درویشی که در شکست خویش است
هر درویشی که در شکست خویش است تا ظن نبری که او خیال اندیش است آنجا که سراپردهٔ آنخوش کیش است از کون و مکان…
هر روز دلم نو شکری نوش کند
هر روز دلم نو شکری نوش کند کز ذوق گذشتهها فراموش کند اول باده ز عاشقی نوش کند آنگاه دهد به ما و مدهوش کند
هر لحظه همی خوانمش از راه بعید
هر لحظه همی خوانمش از راه بعید کو سورهٔ یوسف است و قرآن مجید گفتم که دلم خون شد و از دیده دوید گفت آنکه…
هشدار که فضل حق بناگاه آید
هشدار که فضل حق بناگاه آید ناگاه آید بر دل آگاه آید خرگاه وجود خود ز خود خالی کن چون خالی شد شاه به خرگاه…
همدست همه دست زنانم کردی
همدست همه دست زنانم کردی دو گوش کشان همچو کمانم کردی خائیه بهر دهان چو نانم کردی فیالجمله چنان شد که چنانم کردی
یاران یاران ز هم جدائی مکنید
یاران یاران ز هم جدائی مکنید در سر هوس گریز پائی نکنید چون جمله یکید دو هوائی مکنید فرمود وفا که بیوفائی مکنید
یک چشم من از روز جدائی بگریست
یک چشم من از روز جدائی بگریست چشم دگرم گفت چرا گریه ز چیست چون روز وصال شد فرازش کردم گفتم نگریستی نباید نگریست
ای ماه برآمدی و تابان گشتی
ای ماه برآمدی و تابان گشتی گرد فلک خویش خرامان گشتی چون دانستی برابر جان گشتی ناگاه فروشدی پنهان گشتی
ای کاش که من بدانمی کیستمی
ای کاش که من بدانمی کیستمی در دایرهٔ حیات با چیستمی گر پنبهٔ غفلتم نبودی در گوش بر خود به هزار دیده بگریستمی
ای عادت عشق عین ایمان خوردن
ای عادت عشق عین ایمان خوردن نی غصهٔ نان و غصهٔ جان خوردن آن مائده چون زر و زو شب بیرونست روزه چه بود صلای…
ای سرو ز قامت تو قد دزدیده
ای سرو ز قامت تو قد دزدیده گل پیش رخ تو پیرهن بدریده بردار یکی آینه از بهر خدای تا همچو خودی شنیدهای یا دیده
ای روی تو کعبهٔ دل و قبلهٔ جان
ای روی تو کعبهٔ دل و قبلهٔ جان چون شمع ز غم سوختم ای شعلهٔ جان بردار حجاب و رخ به عاشق بنمای تا چاک…
ای دوست شکارم و شکاری دارم
ای دوست شکارم و شکاری دارم بیکارنم و بس شگرف کاری دارم گفتی سر سر بریدن من داری آری دارم نگار آری دارم
ای دل تو و درد او که درمان اینست
ای دل تو و درد او که درمان اینست غم میخور و دم مزن که فرمان اینست گر پای بر آرزو نهادی یکچند کشتی سگ…
ای دشمن جان و جان شیرین که توئی
ای دشمن جان و جان شیرین که توئی نور موسی و طور سینین که توئی وی دوست که زهره نیست جان را هرگز تا نام…
ای خورده مرا جگر برای دگران
ای خورده مرا جگر برای دگران دانم که همین کنی برای دگران من باد رهی بدم تو راهم دادی من رستم از این واقعه وای…
ای جمله جهان بروی خوبت نگران
ای جمله جهان بروی خوبت نگران جان مردان ز عشق تو جامه دران با این همه نزدیک همه پرهنران دیوانگی تو به ز عقل دگران
ای پر ز جفا چند از این طراری
ای پر ز جفا چند از این طراری پنهان چه کنی آنچه به باطن داری گر سر ز خط وفای من برداری واقف نیم از…
ای باطل اگر ز حق گریزی چکنی
ای باطل اگر ز حق گریزی چکنی وی زهر بجز تلخی و تیزی چکنی عشق آب حیات آمد و منکر چو خری ای خر تو…
ای آنکه کنی کون و مکانرا محدث
ای آنکه کنی کون و مکانرا محدث پاکی و منزهی ز نسیان و حدث جز فکر تو در سرم همه عین خطاست جز ذکر تو…
ای آنکه تو یوسف منی من یعقوب
ای آنکه تو یوسف منی من یعقوب ای آنکه تو صحت تنی من ایوب من خود چه کسم ای همه را تو محبوب من دست…
ای از تو برون ز خانهها جای دلم
ای از تو برون ز خانهها جای دلم وی تلخی رنجهات حلوای دلم ما را ز غمت شکایتی نیست ولیک خوش آیدم آنکه بشنوی وای…
آنی که فلک با تو درآید به طرب
آنی که فلک با تو درآید به طرب گر آدمیی شیفته گردد چه عجب تا جان بودم بندگیت خواهم کرد خواهی به طلب مر او…
آنکو ز نهال هوست شبخیزانست
آنکو ز نهال هوست شبخیزانست چون مست بهر شاخ در آویزنست کز شاخ طرب حاملهٔ فرزند است کو قرهٔ عین طربانگیزانست
آندم که ز افلاک گهر ریز کند
آندم که ز افلاک گهر ریز کند هر ذره بسوی اصل خود خیز کند از نخوت آن باد و زین باد هوس هر ذره ز…
آنجا که بهر سخن دل ما گردد
آنجا که بهر سخن دل ما گردد من میدانم که زود رسوا گردد چندان بکند یاد جمال خوش تو کر هر نفسش نقش تو پیدا…
آن لاله رخی که با رخ زردم از او
آن لاله رخی که با رخ زردم از او وان داروی دردی که همه دردم از او یک روز به بازار بری بر من زد…