رباعیات مهستی گنجوی
ایام بر آن است که تا بتواند
ایام بر آن است که تا بتواند یک روز مرا به کام دل ننشاند عهدی دارد فلک که تا گرد جهان خود میگردد مرا همی…
ای بت به سر مسیح اگر ترسایی
ای بت به سر مسیح اگر ترسایی خواهم که به نزد ما تو بیترس آیی گه چشم ترم به آستین خشک کنی گه بر لب…
اشکم ز دو دیده متصل میآید
اشکم ز دو دیده متصل میآید از بهر تو ای مهرگسل میآید زنهار بدار حرمت اشک مرا کین قافله از کعبهٔ دل میآید مهستی گنجوی
هرلحظه غمی به مستمندی رسدت
هرلحظه غمی به مستمندی رسدت تیری به جفا به دردمندی رسدت در کشتن عاشقان از این بیش مکوش زنهار مبادا که گزندی رسدت مهستی گنجوی
من برخی آبی که رود در جویت
من برخی آبی که رود در جویت من مردهٔ آتشی که دارد خویت من چاکر خاکی که فتد در پایت من بندهٔ بادی که رساند…
گر زانکه چو خاک ره ستمکش باشی
گر زانکه چو خاک ره ستمکش باشی چون باد همیشه در کشاکش باشی زنهار ز دست ناکسان آب حیات بر لب مچکان گرچه در آتش…
شاهان چو به روز بزم ساغر گیرند
شاهان چو به روز بزم ساغر گیرند بر باد سماع و چنگ چاکر گیرند دست چو منی که پای بند طرب است در چرم نگیرند…
زد لاله پریر در نشابور آذر
زد لاله پریر در نشابور آذر دی بر زد از آب … نیلوفر سر امروز چو شد باد هوا گلپرور فردا همه خاک بلخ گرد…
در غربت اگر چه بخت همره نبود
در غربت اگر چه بخت همره نبود باری دشمن ز جانم آگه نبود دانی که چرا گزیدهام رنج سفر تا ماتم شیر پیش روبه نبود…
خطت چو بنفشه از گل آورد پدید
خطت چو بنفشه از گل آورد پدید آورد خطی که بر سر ماه کشید پیوسته ز شب صبح دمیدی اکنون آشوب دل مرا شب از…
جوله پسری که جان و دل خستهٔ اوست
جوله پسری که جان و دل خستهٔ اوست از تار دو زلفش تن من بستهٔ اوست بی پود چو تار زلف در شانه کند ز…
بس خون که بدان دو چشم خونخواره کنی
بس خون که بدان دو چشم خونخواره کنی بس دل که بدان دو زلف آواره کنی ایزد به دل تو رحمتی در فکناد تا چارهٔ…
ایام چو آتشکده از سینهٔ ماست
ایام چو آتشکده از سینهٔ ماست عالم کهن از وجود دیرینهٔ ماست اینک به مثل چو کوزهای آب خوریم از خاک برادران پیشینهٔ ماست مهستی…
ای بیخبر از غایت دلداری من
ای بیخبر از غایت دلداری من فارغ ز دل ستمکش و زاری من خه خه ز شب کوته و شب خفتن تو وه وه ز…
اشتربانا چو عزم کردی به سفر
اشتربانا چو عزم کردی به سفر مگذار مرا خسته و زاینجا مگذر گر اشتر با تو از پی بارکشیست من بارکش غمم مرا نیز ببر…
هر ناله که بر سر شتر میکردم
هر ناله که بر سر شتر میکردم در پای شتر نثار دُر میکردم هر چاه که کاروان تهی کرد ز آب من باز به آب…
مضراب ز زلف و نی ز قامت سازی
مضراب ز زلف و نی ز قامت سازی در شهر تو را رسد کبوتربازی دلها چو کبوترند در سینه تپان تا تو نیِ وصل در…
گر خون تو ای بوده پسندیدهٔ من
گر خون تو ای بوده پسندیدهٔ من شد ریخته از اختر شوریدهٔ من خون من مستمند شیدا به قصاص تا دیدن تو بریخت از دیدهٔ…
شفتالوی آبدارت ای سرو سهی
شفتالوی آبدارت ای سرو سهی آمد ز ره بوسه به دندان رهی سیب زنخت در دل من نار افکند زین سوخته ناید پس از این…
ز اندیشهٔ این دلم به خون میگردد
ز اندیشهٔ این دلم به خون میگردد کاخر کار من و تو چون میگردد تا چند به من لطف تو میگردد کم تا کی به…
در طاس فلک نقش قضا و قدر است
در طاس فلک نقش قضا و قدر است مشکل گرهیست خلق از این بیخبر است پندار مدار کین گره بگشایی دانستن این گره به قدر…
چون نیست پدید در غمم بیرون شو
چون نیست پدید در غمم بیرون شو ای دیده تو خون گری و ای دل خون شو ای دل تو نوآموز نهای در غم عشق…
جانانه هر آن کس که دلی خوش دارد
جانانه هر آن کس که دلی خوش دارد جان همه بیدلان مشوش دارد زنهار ز آه من بیندیش که آن دوریست که زیر دامن آتش…
پیوسته خرابات ز رندان خوش باد
پیوسته خرابات ز رندان خوش باد در دامن زهد و زاهدی آتش باد آن دلق به صد پاره و آن صوف کبود افتاده به زیر…
ای یاد تو تسبیح زبان و لب من
ای یاد تو تسبیح زبان و لب من اندیشهٔ تو مونس روز و شب من ای دوست مکن ستم که کاری بکند دودِ دل و…
ای باد که جان فدای پیغام تو باد
ای باد که جان فدای پیغام تو باد گر برگذری به کوی آن حورنژاد گو در سر راه مهستی را دیدم کز آرزوی تو جان…
از مهر خود و کین تو در تابم من
از مهر خود و کین تو در تابم من در چشم تو گوئی به میان آبم من یا من گنهی کردم و در خشمی تو…
هر گه که تو نعل اسب یکران بندی
هر گه که تو نعل اسب یکران بندی داغی دگرم بر دل حیران بندی قربان شومت پیش چو بر … وز کیش بر آیم چو…
معشوقه لطیف و چست و بازاری به
معشوقه لطیف و چست و بازاری به عاشق همه با ناله و با زاری به گفتا که دلت ببردهام باز ببر گفتم که تو بردهای…
گر باد پریر خود نرگس بفراخت
گر باد پریر خود نرگس بفراخت دی درع بنفشه نیز بر خاک انداخت امروز کشید خنجر سوسن از آب فردا سپر از آتش گل خواهد…
شبها که به ناز با تو خفتم همه رفت
شبها که به ناز با تو خفتم همه رفت دُرها که به نوک غمزه سفتم همه رفت آرام دل و مونس جانم بودی رفتی و…
دوش از غم هجرت ای بت عهدشکن
دوش از غم هجرت ای بت عهدشکن چون دوست همی گریست بر من دشمن از بس که من از عشق تو مینالیدم تا روز همی…
در عالم عشق تا دلم سلطان گشت
در عالم عشق تا دلم سلطان گشت آزاد ز کفر و فارغ از ایمان گشت اندر ره خود مشکل خود خود دیدم از خود چو…
چون مرغ ضعیف بی پر و بی بالم
چون مرغ ضعیف بی پر و بی بالم افتاده به دام و کس نداند حالم دردی به دلم سخت پدیدار آمد امروز من خسته از…
جانا تو ز دیده اشک بیهوده مبار
جانا تو ز دیده اشک بیهوده مبار دلتنگی من بس است دل تنگ مدار تو معشوقی گریستن کار تو نیست کار من بیچاره به من…
بس جور کز آن غمزهٔ زیبات کشند
بس جور کز آن غمزهٔ زیبات کشند بس درد کز آن قامت رعنات کشند بر نطع وفا بیار شطرنج مراد آخر روزی به خانهٔ مات…
ای لعل تو تالانهٔ بستان بهار
ای لعل تو تالانهٔ بستان بهار بادام تو هم ز آب رزان داده خمار در حسرت شفتالویت ای سیب زنخ رنگم چو به است و…
آهیخت پریر لاله ز آتش خنجر
آهیخت پریر لاله ز آتش خنجر دی نیلوفر فکند بر آب سپر ای باد زره بر سمن امروز بدر و ای خاک ز غنچه ساز…
از ضعف تن آنچنان توانم رفتن
از ضعف تن آنچنان توانم رفتن کز دیدهٔ خود نهان توانم رفتن بگداختهام چنان که گر آه زنم با ناله بر آسمان توانم رفتن مهستی…