رباعیات مهستی گنجوی
هر شب ز غمت تازه عذابی بینم
هر شب ز غمت تازه عذابی بینم در دیده به جای خواب آبی بینم و آنگه که چو نرگس تو خوابم ببرد آشفتهتر از زلف…
ما را سر ناز دلبران نیست کنون
ما را سر ناز دلبران نیست کنون آن رفت و گذشت و دل بر آن نیست کنون آن حسن و طراوت که دل و دلبر…
کو آن همه زنهار و عهدت با من
کو آن همه زنهار و عهدت با من در بستن و عهد آن همه جهدت با من ناکرده جنایتی بگو از چه سبب شد زهر…
شب را چه خبر که عاشقان می چه کشند
شب را چه خبر که عاشقان می چه کشند وز جام بلا چگونه می زهر چشند ار راز نهان کنند غمشان بکشد ور فاش کنند…
دی خوش پسری بدیدم اندر روزن
دی خوش پسری بدیدم اندر روزن گر لاف زنی ز خوبرویان رو زن او بر دل من رحم نکرد و زن کرد خود داد منش،…
در رهگذری فتاده دیدم مستش
در رهگذری فتاده دیدم مستش در پاش فتادم و گرفتم دستش امروز از آن هیچ نمیآید یاد یعنی خبرم نیست ولیکن هستش مهستی گنجوی
چون دلبر من به نزد فصّاد نشست
چون دلبر من به نزد فصّاد نشست فصّاد سبک دست سبک دستش بست چون تیزی نیش در رگانش پیوست از کان بلور شاخ مرجان برجست…
جان در ره عاشقی خطر باید کرد
جان در ره عاشقی خطر باید کرد آسوده دلی زیر و زبر باید کرد وانگه ز وصال باز نادیده اثر با درد دل از جهان…
باید سه هزار سال کز چشمه خور
باید سه هزار سال کز چشمه خور یا کان گهر گردد یا معدن زر شاها تو به یک سخن کنار و دهنم هم معدن زر…
ای عقرب زلفت زده برجانم نیش
ای عقرب زلفت زده برجانم نیش تیر قد تو مرا برآورده ز کیش شد خط تو توقیع سلاطین ز آن روی سرخ است و توکلت…
آن یار کلهدوز چه شیرین دوزد
آن یار کلهدوز چه شیرین دوزد انواع کلاه از در تحسین دوزد هر روز کلاه اطلس لعلی را از گنبد سیمینزِهِ زرین دوزد مهستی گنجوی
از بس که کند زلف تو با روی تو ناز
از بس که کند زلف تو با روی تو ناز بیم است که از رشک کنم کفر آغاز من بندهٔ بادی شوم ای شمع طراز…
نسرین تو زد پریر بر من آذر
نسرین تو زد پریر بر من آذر دی باز ز سنبلت مرا داد خبر امروز در آبم از تو چون نیلوفر فردا ز گل تو…
ما بندگی آن رخ زیبات کنیم
ما بندگی آن رخ زیبات کنیم و آزادگی طرهٔ رعنات کنیم شطرنج غمت مدام چون ما بازیم باید که دلت نرنجد ار مات کنیم مهستی…
کس چون تو به عقل زندگانی نکند
کس چون تو به عقل زندگانی نکند در شیوهٔ عشق مهربانی نکند ای یار سبک روح ز وصلت امشب شادم اگر این صبح گرانی نکند…
سوگند به آفتاب یعنی رویت
سوگند به آفتاب یعنی رویت و آنگاه به مشک ناب یعنی مویت خواهم که ز دیده هر شبی آب زنم مأوای دل خراب یعنی کویت…
رفت آن که سری پر از خمارش دارم
رفت آن که سری پر از خمارش دارم چون جان دارم گهی که خوارش دارم بر آمدنش چنان امیدم یارست گوئی که هنوز در کنارش…
در ره چو بداشتم به سوگندانش
در ره چو بداشتم به سوگندانش از شرم عرق کرد رخ خندانش پس بر رخ زرد من بخندید به لطف عکس رخ من فتاد بر…
حمامی را بگو گرت هست صواب
حمامی را بگو گرت هست صواب امشب تو بخسب و تون گرمابه متاب تا من به سحرگهان بیایم به شتاب از دل کنمش آتش وز…
تو مونس غم شبان تاریک نهای
تو مونس غم شبان تاریک نهای یا چون تن من چو موی باریک نهای عاشق نهای و به عشق نزدیک نهای تو قیمت عاشقان چه…
بازار دلم با سر سودات خوشست
بازار دلم با سر سودات خوشست شطرنج غمم با رخ زیبات خوشست دائم داری مرا تو در خانهٔ مات ای جان و جهان مگر که…
ای فاختهٔ مهر چون به تو درنگرم
ای فاختهٔ مهر چون به تو درنگرم زیبائی طاوس به بازی شمرم با خندهٔ کبک چون در آئی ز درم دل همچو کبوتری بپرّد ز…
آن کودک نعلبند داس اندر دست
آن کودک نعلبند داس اندر دست چون نعل بر اسب بست از پای نشست زین نادرهتر که دید در عالم بست بدری به سم اسب…
آتش بوزید و جامهٔ شوم بسوخت
آتش بوزید و جامهٔ شوم بسوخت وز شومی شوم نیمهٔ روم بسوخت بر پای بُدم که شمع را بنشانم آتش ز سر شمع همه موم…
هان تا به خرابات حجازی نائی
هان تا به خرابات حجازی نائی تا کار قلندری نسازی نائی کینجا ره مردان سراندازان است جانبازانند تا ببازی نائی مهستی گنجوی
ما را به دم پیر نگه نتوان داشت
ما را به دم پیر نگه نتوان داشت در حجرهٔ دلگیر نگه نتوان داشت آن را که سر زلف چو زنجیر بود در خانه به…
قصه چه کنم که اشتیاق تو چه کرد
قصه چه کنم که اشتیاق تو چه کرد با من دل پر زرق و نفاق تو چه کرد چون زلف دراز تو شبی میباید تا…
سرمایهٔ روزگارم از دست بشد
سرمایهٔ روزگارم از دست بشد یعنی سر زلف یارم از دست بشد بر دست حنا نهادم از بهر نگار در خواب شدم نگارم از دست…
دلدار به من گفت که می بر کف نه
دلدار به من گفت که می بر کف نه داد دل خود ز آب انگور بده گفتم که به ناز نقل یا شفتالو سیب زنخش…
در دل همه شرک روی بر خاک چه سود؟
در دل همه شرک روی بر خاک چه سود؟ زهری که به جان رسید تریاک چه سود؟ خود را به میان خلق زاهد کردن با…
چون بند ز نامهٔ تو بگشاد رهی
چون بند ز نامهٔ تو بگشاد رهی بر دستخط تو بوسهها داد رهی شد شاد به وعدهٔ تو دلشاد رهی دیدار تو را دو چشم…
ترکم چو کمان کشید کردم نگهش
ترکم چو کمان کشید کردم نگهش دیدم مه و عقربی به زیر کلهش مه بود رخش عقرب زلف سیهش وز عقرب در قوس همی رفت…
باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت
باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت یار آمد و می در قدح یاران ریخت آن عنبر تر رونق عطاران بُرد و آن نرگس…
ای روی تو ماه را شکست آورده
ای روی تو ماه را شکست آورده و ای قد تو سرو را به پست آورده دانم به سر کار تو در خواهد شد این…
اندر دل من ای بت عیار بچه
اندر دل من ای بت عیار بچه مرغ غم تو نهاده بسیار بچه این پیچش و شورش دل از زلف تو زاد از مار چه…
از من صنما قرار مستان آخر
از من صنما قرار مستان آخر مشکن به جفا و جور پیمان آخر گر نامهٔ من همی نیرزد به جواب این …. و برخوان آخر…
نه مرد سجادهایم و نه مرد گلیم
نه مرد سجادهایم و نه مرد گلیم ما مرد میایم در خرابات مقیم قاضی نخورد می که از آن دارد بیم دُردی خرابات به از…
لعل تو مزیدن آرزو میکُنَدَم
لعل تو مزیدن آرزو میکُنَدَم می با تو کشیدن آرزو میکندم در مستی و مخموری و در هشیاری چنگ تو شنیدن آرزو میکندم مهستی گنجوی
کردی به سخن پریرم از هجر آزاد
کردی به سخن پریرم از هجر آزاد بر وعدهٔ بوسه دی دلم کردی شاد گر ز آنچه پریر گفتهای ناری یاد باری سخنان دینه بر…
سرمایهٔ خرمی به جز روی تو نیست
سرمایهٔ خرمی به جز روی تو نیست و آرامگه خلق به جز کوی تو نیست آن جفت که طاق است قد و سایهٔ توست وان…
دریای سرشک دیدهٔ پر نم ماست
دریای سرشک دیدهٔ پر نم ماست وان بار که کوه برنتابد غم ماست در حسرت همدمی بشد عمر عزیز ما در غم همدمیم و غم…
در دل نگذارمت که افگار شوی
در دل نگذارمت که افگار شوی در دیده ندارمت که بس خوار شوی در جان کنمت جای نه در دیده و دل تا با نفس…
چون با دل تو نیست … در یک پوست
چون با دل تو نیست … در یک پوست در چشم تو یکرنگ بود دشمن و دوست بس بس که شکایت تو ناکرده بهست رو…
تا کی به هوای دل چنین خوار شوی
تا کی به هوای دل چنین خوار شوی در دست ستمگری گرفتار شوی آنگه دانی که دل چه کردست به تو کز غفلت خواب عشق…
با هر که دلم ز عشق تو راز کند
با هر که دلم ز عشق تو راز کند اول سخن از هجر تو آغاز کند از ناز دو چشم خود چنان باز کنی کانده…
ای زلف تو حلقه حلقه و چین بر چین
ای زلف تو حلقه حلقه و چین بر چین طغرای خط تو برزده چین بر چین حور از بر تو گریخت پرچین بر چین زیور…
آن کاتش مهر در دل ما افکند
آن کاتش مهر در دل ما افکند در آب نظر بر رخ زیبا افکند بند سر زلف خویش آشفته بدید پنداشت که کار ماست در…
ابریست که قطره نم فشاند غم تو
ابریست که قطره نم فشاند غم تو در بوالعجبی هم به تو ماند غم تو هر چند بر آتشم نشاند غم تو غمناک شوم گرم…
هر کارد که از کشتهٔ خود برگیرد
هر کارد که از کشتهٔ خود برگیرد و اندر لب و دندان چو شکر گیرد گر باز نهد بر گلوی کشتهٔ خود از ذوق لبش…
گیسو به سر زلف تو در خواهم بست
گیسو به سر زلف تو در خواهم بست تا بنشینی چو دوش نگریزی مست پیش از مستی هر آنچم اندر دل هست میگویم تا باز…