رباعیات مهستی گنجوی
می خورد به پاییز درخت از ژاله
می خورد به پاییز درخت از ژاله شد مست و شکوفه میکند یک ساله از بهر شکوفه کردنش بین که چمن بنهاد هزار طشت لعل…
گل ساخت ز شکل غنچه پیکانی چند
گل ساخت ز شکل غنچه پیکانی چند تا حمله برد به حسن بر تو دلبند خورشید رخت چو تیغ بنمود از دور پیکان سپری کرد…
صحّاف پسر که شهرهٔ آفاق است
صحّاف پسر که شهرهٔ آفاق است چون ابروی خویشتن به عالم طاق است با سوزن مژگان بکند شیرازه هر سینه که از دل غمش اوراق…
زیبا بت کفشگر چو کفش آراید
زیبا بت کفشگر چو کفش آراید هر لحظه لب لعل بر آن میساید کفشی که ز لعل و شکرش آراید تاج سر خورشید فلک را…
در وقت بهار جز لب جوی مجوی
در وقت بهار جز لب جوی مجوی جز وصف رخ یار سمنروی مگوی جز بادهٔ گلرنگ به شبگیر مگیر جز زلف بتان عنبرین بوی مبوی…
در بستان دوش از غم و شیون خویش
در بستان دوش از غم و شیون خویش میگشتم و میگریستم بر تن خویش آمد گل سرخ و چاک زد دامن خویش و آلود به…
چشمم چو به چشم خویش چشم تو بدید
چشمم چو به چشم خویش چشم تو بدید بی چشم تو خواب چشم از چشم رمید ای چشم هم چشم به چشمت روشن چون چشم…
تا از تف آب چرخ افراشتهاند
تا از تف آب چرخ افراشتهاند غم در دل من چو آتش انباشتهاند سرگشته چو باد میدوم در عالم تا خاک من از چه جای…
با خصم منت همیشه دمسازیهاست
با خصم منت همیشه دمسازیهاست با ما سخنت ز روی طنازیهاست بر عز خود و ذلت من بیش مناز کاندر پس پردهٔ فلک بازیهاست مهستی…
ای تُنگ شکر چون دهن تنگت نی
ای تُنگ شکر چون دهن تنگت نی رخسارهٔ گل چون رخ گلرنگت نی از تیر مژه این دل صد پارهٔ من میدوز و ز پاره…
امشب شب هجران و وداع و دوریست
امشب شب هجران و وداع و دوریست فردا دل را بدین سبب رنجوریست ای دل تو همی سوز تو را فرمانست وای دیده تو خونگری…
منگر به زمین که خاک و آبت بیند
منگر به زمین که خاک و آبت بیند منگر به فلک که آفتابت بیند جانم بشود ز غیرت ای جان و جهان گر زانکه شبی…
گفتم نظری که عمر من فاسد شد
گفتم نظری که عمر من فاسد شد گفتا ز حسد جهان پر از حاسد شد گفتم بوسی به جان دهی گفت برو بازار لب من…
شوی زن نوجوان اگر پیر بود
شوی زن نوجوان اگر پیر بود تا پیر شود همیشه دلگیر بود آری مثل است این که گویند زنان در پهلوی زن تیر به از…
زلف و رخ خود به هم برابر کردی
زلف و رخ خود به هم برابر کردی امروز خرابات منور کردی شاد آمدی ای خسرو خوبان جهان ای آنکه شرف بر خور خاور کردی…
در یافتم آخر ز قضا را به شبش
در یافتم آخر ز قضا را به شبش صد بوسه زدم بر لب همچون رطبش او خواست که دشنام دهد حالی من دشنام به بوسه…
در آتش دل پریر بودم بنهفت
در آتش دل پریر بودم بنهفت دی باد صبا خوش سخنی با من گفت کامروز هر آن که آبرویی دارد فرداش به خاک تیره میباید…
چشم ترکت چون مست برمیخیزد
چشم ترکت چون مست برمیخیزد شور از می و میپرست برمیخیزد زلفت چو به رقص در میان میآید صد فتنه به یک نشست برمیخیزد مهستی…
بی یاد تو در تنم نفس پیکان باد
بی یاد تو در تنم نفس پیکان باد دل زنده باندهت چو تن بیجان باد گر در تن من بهیج نوعی شادیست الا به غمت…
با ابر همیشه در عتابش بینم
با ابر همیشه در عتابش بینم جویندهٔ نور آفتابش بینم گر مردمک دیدهٔ من نیست چرا هرگه که طلب کنم در آبش بینم مهستی گنجوی
ای دست تو دست من به دستان بسته
ای دست تو دست من به دستان بسته با زلف تو عهد بتپرستان بسته وای نرگس مست تو به هنگام صبوح هشیاران را به جای…
افسوس که اطراف گلت خار گرفت
افسوس که اطراف گلت خار گرفت زاغ آمد و لاله را به منقار گرفت سیماب زنخدان تو آورد مداد شنگرف لب لعل تو زنگار گرفت…
هنگام صبوح گر بت حورسرشت
هنگام صبوح گر بت حورسرشت پُر می قدحی به من دهد بر لب کشت هرچند که باشد این سخن از من زشت سگ به ز…
من مهستیام بر همه خوبان شده طاق
من مهستیام بر همه خوبان شده طاق مشهور به حسن در خراسان و عراق ای پور خطیب گنجه از بهر خدا مگذار چنین بسوزم از…
گفتم که لبم به بوسهای مهمان است
گفتم که لبم به بوسهای مهمان است گفتا که بهای بوسهٔ من جان است عقل آمد و در پهلوی من زد انگشت یعنی که خموش،…
غم با لطف تو شادمانی گردد
غم با لطف تو شادمانی گردد عمر از نظر تو جاودانی گردد گر باد به دوزخ برد از کوی تو خاک آتش همه آب زندگانی…
زلفین تو سی زنگی و هر سی مستان
زلفین تو سی زنگی و هر سی مستان سی مستاناند خفته در سیمستان عاج است بناگوش تو یا سیم است آن ز آن سیمستان بوسه…
در مرو پریر لاله آتش انگیخت
در مرو پریر لاله آتش انگیخت دی نیلوفر به بلخ در آب گریخت در خاک نشابور گل امروز آمد فردا به هری باد سمن خواهد…
خندان بدو رخ گل بدیع آوردی
خندان بدو رخ گل بدیع آوردی واندر مه دی فصل ربیع آوردی چون دانستی که دل به گل میندهم رفتی و بنفشه را شفیع آوردی…
چشمم چو بر آن عارض گلگون افتاد
چشمم چو بر آن عارض گلگون افتاد دل نیز ز راه دیده بیرون افتاد این گفت منم عاشق و آن گفت منم فیالجمله میان چشم…
بگذشت پریر باد بر لاله و ورد
بگذشت پریر باد بر لاله و ورد دی خاک چمن سنبل تر بار آورد امروز خور آب شادمانی زیراک فردا همی آتش غم باید خورد…
این اشک عقیق رنگ من چون بچکد
این اشک عقیق رنگ من چون بچکد آب از دل سنگ و چشم گردون بچکد چشمم چو ز تو برید ازو خون بچکید شک نیست…
ای پور خطیب گنجه پندی بپذیر
ای پور خطیب گنجه پندی بپذیر بر تخت طرب نشین به کف ساغر گیر از طاعت و معصیت خدا مستغنیست باری تو مراد خود ز…
افتاده ز محنت من آوازه برون
افتاده ز محنت من آوازه برون ای خانه مهر تو ز دروازه برون ز اندازه برون است ز جور تو غمم فریاد ازین غم ز…
هر گه که به زلف عنبر تر سایی
هر گه که به زلف عنبر تر سایی بیمست کزو تازه شود ترسایی تو پای ز هفت چرخ برتر سایی چون است که نزد بنده…
من تازهگلی که او نباشد خارش
من تازهگلی که او نباشد خارش یا بلبل خوشگو که بود غمخوارش بازی که سر دست شهان جاش بود در دام تو افتاد نکو میدارش…
گر من به مثل هزار جان داشتمی
گر من به مثل هزار جان داشتمی در پیش تو جمله بر میان داشتمی گفتی دل هجر هیچ داری گفتم گر داشتمی دل دل آن…
شهری زن و مرد در رخت مینگرند
شهری زن و مرد در رخت مینگرند وز سوز غم عشق تو جان در خطرند هر جامه که سالی پدرت بفروشد از دست تو عاشقان…
زرد است ز عشق خاکبیزی رویم
زرد است ز عشق خاکبیزی رویم وین نادره را به هر کسی چون گویم این طرفه که خاکبیز زر جوید و من زر در کف…
در میکده پیش بت تحیّات خوش است
در میکده پیش بت تحیّات خوش است با ساغر یک منی مناجات خوش است تسبیح و مصلای ریائی خوش نیست زنّار مغانه در خرابات خوش…
خط بین که فلک بر رخ دلخواه نبشت
خط بین که فلک بر رخ دلخواه نبشت بر برگ گل و بنفشه ناگاه نبشت خورشید خطی به بندگیش میداد کاغذ مگرش نبود بر ماه…
چشم و دهن آن صنم لاله رخان
چشم و دهن آن صنم لاله رخان از پسته و بادام گرفتست نشان از بس تنگی که دارد آن چشم و دهان نه خنده در…
بس غصه که از چشمهٔ نوش تو رسید
بس غصه که از چشمهٔ نوش تو رسید تا دست من امروز به دوش تو رسید در گوش تو دانههای دٌر میبینم آب چشمم مگر…
ایام بر آن است که تا بتواند
ایام بر آن است که تا بتواند یک روز مرا به کام دل ننشاند عهدی دارد فلک که تا گرد جهان خود میگردد مرا همی…
ای بت به سر مسیح اگر ترسایی
ای بت به سر مسیح اگر ترسایی خواهم که به نزد ما تو بیترس آیی گه چشم ترم به آستین خشک کنی گه بر لب…
اشکم ز دو دیده متصل میآید
اشکم ز دو دیده متصل میآید از بهر تو ای مهرگسل میآید زنهار بدار حرمت اشک مرا کین قافله از کعبهٔ دل میآید مهستی گنجوی
هرلحظه غمی به مستمندی رسدت
هرلحظه غمی به مستمندی رسدت تیری به جفا به دردمندی رسدت در کشتن عاشقان از این بیش مکوش زنهار مبادا که گزندی رسدت مهستی گنجوی
من برخی آبی که رود در جویت
من برخی آبی که رود در جویت من مردهٔ آتشی که دارد خویت من چاکر خاکی که فتد در پایت من بندهٔ بادی که رساند…
گر زانکه چو خاک ره ستمکش باشی
گر زانکه چو خاک ره ستمکش باشی چون باد همیشه در کشاکش باشی زنهار ز دست ناکسان آب حیات بر لب مچکان گرچه در آتش…
شاهان چو به روز بزم ساغر گیرند
شاهان چو به روز بزم ساغر گیرند بر باد سماع و چنگ چاکر گیرند دست چو منی که پای بند طرب است در چرم نگیرند…