رباعیات عمر خیام
هان کوزهگرا بپای اگر هشیاری
هان کوزهگرا بپای اگر هشیاری تا چند کنی بر گل مردم خواری انگشت فریدون و کف کیخسرو بر چرخ نهادهای چه میپنداری عمر خیام
گویند مرا که دوزخی باشد مست
گویند مرا که دوزخی باشد مست قولیست خلاف ، دل در آن نتوان بست گر عاشق و میخواره به دوزخ باشند فردا بینی بهشت همچون…
قرآن که مهین کلام خوانند آن را
قرآن که مهین کلام خوانند آن را گهگاه نه بر دوام خوانند آن را بر گرد پیاله آیتی هست مقیم کاندر همه جا مدام خوانند…
در کارگه کوزهگری رفتم دوش
در کارگه کوزهگری رفتم دوش دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش ناگاه یکی کوزه برآورد خروش کو کوزهگر و کوزهخر و کوزه فروش عمر…
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست نتوان به امید شک همه عمر نشست هان تا ننهیم جام می از کف دست در بیخبری مرد…
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد گر چشمهٔ زمزمی و گر آب حیات آخر…
بر شاخ امید اگر بری یافتمی
بر شاخ امید اگر بری یافتمی هم رشته خویش را سری یافتمی تا چند ز تنگنای زندان وجود ای کاش سوی عدم دری یافتمی عمر…
ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم
ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم وین یک دمِ عمر را غنیمت شمریم فردا که ازین دیرِ فنا درگذریم با هفتهزارسالگان سربهسریم عمر خیام
از هر چه بجز می است کوتاهی به
از هر چه بجز می است کوتاهی به می هم ز کف بتان خرگاهی به مستی و قلندری و گمراهی به یک جرعه می ز…
نتوان دل شاد را به غم فرسودن
نتوان دل شاد را به غم فرسودن وقت خوش خود بسنگ محنت سودن کس غیب چه داند که چه خواهد بودن می باید و معشوق…
گویند کسان بهشت با حور خوش است
گویند کسان بهشت با حور خوش است من میگویم که آب انگور خوش است این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار کآواز دهل…
قومی متفکرند اندر ره دین
قومی متفکرند اندر ره دین قومی به گمان فتاده در راه یقین میترسم از آن که بانگ آید روزی کای بیخبران راه نه آنست و…
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت هر چند به نزد عامه این باشد زشت سگ به…
چون لاله به نوروز قدح گیر به دست
چون لاله به نوروز قدح گیر به دست با لالهرخی اگر تو را فرصت هست می نوش به خرمی که این چرخ کهن ناگاه تو…
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما…
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت چون آب به جویبار و چون باد به دشت هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت روزی…
ای دل غم این جهان فرسوده مخور
ای دل غم این جهان فرسوده مخور بیهوده نهای غمان بیهوده مخور چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید خوش باش غم بوده و نابوده…
افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد
افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد وز دست اجل بسی جگرها خون شد کس نآمد از آن جهان که پرسم از وی کاحوال مسافران…
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
نیکی و بدی که در نهاد بشر است شادی و غمی که در قضا و قدر است با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل چرخ…
گویند بهشت و حور و کوثر باشد
گویند بهشت و حور و کوثر باشد جوی می و شیر و شهد و شکر باشد پر کن قدح باده و بر دستم نه نقدی…
قانع به یک استخوان چو کرکس بودن
قانع به یک استخوان چو کرکس بودن به ز آن که طفیل خوان ناکس بودن با نان جوین خویش حقا که به است کالوده و…
در دهر چو آواز گل تازه دهند
در دهر چو آواز گل تازه دهند فرمای بتا که می بهاندازه دهند از حور و قصور و ز بهشت و دوزخ فارغ بنشین که…
چون عهده نمیشود کسی فردا را
چون عهده نمیشود کسی فردا را حالی خوش دار این دل پر سودا را می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه بسیار بتابد و…
پیری دیدم به خانهٔ خماری
پیری دیدم به خانهٔ خماری گفتم نکنی ز رفتگان اخباری گفتا می خور که همچو ما بسیاری رفتند و خبر باز نیامد باری عمر خیام
این کوزه که آبخوارهٔ مزدوریست
این کوزه که آبخوارهٔ مزدوریست از دیدهٔ شاهی و دل دستوریست هر کاسهٔ می که بر کف مخموریست از عارض مستی و لب مستوریست عمر…
ای دل چو زمانه میکند غمناکت
ای دل چو زمانه میکند غمناکت ناگه برود ز تن روان پاکت بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند زآن پیش که سبزه بر…
افسوس که نامهٔ جوانی طی شد
افسوس که نامهٔ جوانی طی شد و آن تازه بهار زندگانی دی شد آن مرغ طرب که نام او بود شباب افسوس ندانم که کی…
می نوش که عمر جاودانی این است
می نوش که عمر جاودانی این است خود حاصلت از دور جوانی این است هنگام گل و باده و یاران سرمست خوش باش دمی که…
گویند بهشت و حورعین خواهد بود
گویند بهشت و حورعین خواهد بود آنجا می و شیر و انگبین خواهد بود گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک چون عاقبت کار…
عمریست مرا تیره و کاریست نه راست
عمریست مرا تیره و کاریست نه راست محنت همه افزوده و راحت کم و کاست شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست ما را ز…
در دایرهای که آمد و رفتن ماست
در دایرهای که آمد و رفتن ماست او را نه بدایت نه نهایت پیداست کس مینزند دمی در این معنی راست کاین آمدن از کجا…
چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ
چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ می نوش که بعد از من…
بنگر ز صبا دامن گل چاک شده
بنگر ز صبا دامن گل چاک شده بلبل ز جمال گل طربناک شده در سایه گل نشین که بسیار این گل در خاک فرو ریزد…
این کوزه چو من عاشق زاری بودهست
این کوزه چو من عاشق زاری بودهست در بند سر زلف نگاری بودهست این دسته که بر گردن او میبینی دستیست که بر گردن یاری…
ای چرخ فلک خرابی از کینهٔ توست
ای چرخ فلک خرابی از کینهٔ توست بیدادگری شیوهٔ دیرینهٔ توست ای خاک اگر سینه تو بشکافند بس گوهر قیمتی که در سینهٔ توست عمر…
از رنج کشیدن آدمی حر گردد
از رنج کشیدن آدمی حر گردد قطره چو کشد حبس صدف در گردد گر مال نماند سر بماناد به جای پیمانه چو شد تهی دگر…
می لعل مذاب است و صراحی کان است
می لعل مذاب است و صراحی کان است جسم است پیاله و شرابش جان است آن جام بلورین که ز می خندان است اشکی است…
گردون ز زمین هیچ گلی برنارد
گردون ز زمین هیچ گلی برنارد کش نشکند و هم به زمین نسپارد گر ابر چو آب خاک را بردارد تا حشر همه خون عزیزان…
ساقی گل و سبزه بس طربناک شدهست
ساقی گل و سبزه بس طربناک شدهست دریاب که هفته دگر خاک شدهست می نوش و گلی بچین که تا درنگری گل خاک شدهست و…
در خواب بدم مرا خردمندی گفت
در خواب بدم مرا خردمندی گفت کز خواب کسی را گل شادی نشکفت کاری چه کنی که با اجل باشد جفت؟ می خور که به…
چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد
چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد دل را به کم و بیش دژم نتوان کرد کار من و تو چنانکه رای من…
پیش از من و تو لیل و نهاری بودهست
پیش از من و تو لیل و نهاری بودهست گردنده فلک نیز بکاری بوده است هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین آن مردمک…
این قافلهٔ عمر عجب میگذرد
این قافلهٔ عمر عجب میگذرد دریاب دمی که با طرب میگذرد ساقی غم فردای حریفان چه خوری پیش آر پیاله را که شب میگذرد عمر…
ای پیر خردمند پگهتر برخیز
ای پیر خردمند پگهتر برخیز و آن کودک خاکبیز را بنگر تیز پندش ده گو که نرم نرمک میبیز مغز سر کیقباد و چشم پرویز…
از جملهٔ رفتگان این راه دراز
از جملهٔ رفتگان این راه دراز باز آمده کیست تا به ما گوید راز پس بر سر این دو راههٔ آز و نیاز تا هیچ…
یک روز ز بند عالم آزاد نیم
یک روز ز بند عالم آزاد نیم یک دمزدن از وجود خود شاد نیم شاگردی روزگار کردم بسیار در کار جهان هنوز استاد نیم عمر…
می خوردن و گرد نیکوان گردیدن
می خوردن و گرد نیکوان گردیدن به زانکه بزرق زاهدی ورزیدن گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود پس روی بهشت کس نخواهد دیدن عمر…
گرچه غم و رنج من درازی دارد
گرچه غم و رنج من درازی دارد عیش و طرب تو سرفرازی دارد بر هر دو مکن تکیه که دوران فلک در پرده هزار گونه…
زان کوزهٔ می که نیست در وی ضرری
زان کوزهٔ می که نیست در وی ضرری پر کن قدحی بخور بمن ده دگری زان پیشتر ای صنم که در رهگذری خاک من و…
در دایرهٔ سپهرِ ناپیدا غور
در دایرهٔ سپهرِ ناپیدا غور جامیست که جمله را چشانند بدور نوبت چو به دورِ تو رسد آه مکن می نوش به خوشدلی که دور…