رباعیات اهلی شیرازی
یارب تو ز چشم غیر مستورم دار
یارب تو ز چشم غیر مستورم دار وز باده عشق مست و مخمورم دار بی یاد تو من گر نفسی خواهم زد یارب ز غبار…
هرگز دلم از عشق پشیمان نشود
هرگز دلم از عشق پشیمان نشود با آنکه دمی زعشق شادان نشود تا نقش بتان بتخته هستی هست این کافر دل سیه مسلمان نشود اهلی…
هر کس که به دقن بدندان نگزید
هر کس که به دقن بدندان نگزید از باغ حیات میوه عمر نچید آنان که به دقن فروشند به سیم زین به که فروشند چه…
هر چند که صبح عیش ما کم بدمد
هر چند که صبح عیش ما کم بدمد ورهم بدمد ز مشرق غم بدمد تا کی بدمد صبح رقیبان به مراد صبحی بمراد عاشقان هم…
نو کیسه که همچو غنچه زرناک شود
نو کیسه که همچو غنچه زرناک شود گر کیسه گشاییش جگر چاک شود آن زر که بسعی حاصل از خاک شده چندان نخورد که عاقبت…
من خود نرسم بوصل آنطرفه غزال
من خود نرسم بوصل آنطرفه غزال ور هم برسم کجا رسم باری حال صد ساله حیات من شد ازهجر تلف جبر همه چون شود بیکروز…
مرد آن نبود که چشمش آلوده بود
مرد آن نبود که چشمش آلوده بود یا در پی قول و فعل بیهوده بود آن مرد بود که مال و عرض همه کس از…
ما با می و مستی سر تقوی داریم
ما با می و مستی سر تقوی داریم دنیا طلبیم و میل عقبا داریم کی دنیی و دین هر دو بهم جمع شوند اینست که…
گر یار نه آنچنان نماید که بود
گر یار نه آنچنان نماید که بود کس را گله از یار نباید که بود گر میکشدت مگو ندارم گنهی گر دل خود بگرد شاید…
گر سفله غنی شود چه جود آید ازو
گر سفله غنی شود چه جود آید ازو او جمله زیان است چه سود آید ازو گویی ز وجود آن خسیس این غرضست کافعال خسیسه…
گر در نظر خجسته فالی برسی
گر در نظر خجسته فالی برسی بنشین بادب تا بمآلی برسی از شوخی خود شکسته شد شاخ بهار شوخی نکنی تا بکمالی برسی اهلی شیرازی
کی ره سوی عشق عقل آگاه برد
کی ره سوی عشق عقل آگاه برد وان دلشده هم نه ره بدلخواه برد این کعبه نه رهنما نه رهبر دارد حیران شده یی که…
فرخنده سعادتی که معبود دهد
فرخنده سعادتی که معبود دهد آنستکه وصلت بدو مسعود دهد پیوست شد آن دو نخل امید بهم امید که صد میوه مقصود دهد اهلی شیرازی
عشق است که آرزوی جان همه اوست
عشق است که آرزوی جان همه اوست عشق است که آشیان مرغ همه اوست نه ترک نه فارسی نه هند و نه عرب لیکن همه…
طاوس اگر بجلوه پر باز کند
طاوس اگر بجلوه پر باز کند ور کبک خرامیش بصد ناز کند ما را بشکار این و آن دل نکشد مرغ دل ما شکار شهباز…
شهوت ضررش مگو که حالی پیداست
شهوت ضررش مگو که حالی پیداست از شیر ژیان خرد مثالی پیداست از کوزه چو قطره قطره آب چکد آنروز که کوزه گشت خالی پیداست…
ساقی من مست کی شوم همدم عقل
ساقی من مست کی شوم همدم عقل مجنون صفت آواره ام از عالم عقل هر چند که عشقست سراسر همه زخم زخمی که زند عشق…
زانگونه شوی زنده بتقدیر دگر
زانگونه شوی زنده بتقدیر دگر کز سبزه جوان شد چمن و پیر دگر آنروز که نطفه بودی ایشخص چه بود فردا که شوی خاک همان…
درویش سخی را همه کس یار بود
درویش سخی را همه کس یار بود وز منعم ممسک همه را عار بود خاری که گلی دهد عزیزست چو گل گلبن که گلی نیاورد…
در ملک جهان چه دیدی از عمر دراز
در ملک جهان چه دیدی از عمر دراز کانرا نشکست این فلک شعبده باز چون هر چه دلت خواست بدلخواه نماند دل بر چه نهی…
در بند کسی فتاده از سادگیم
در بند کسی فتاده از سادگیم کاندیشه نمیرسد به آزادگیم عمریست که در چه غم دو رود دراز میافتم و همچنان در افتادگیم اهلی شیرازی
خورشید مرا بنیکبختان نگه است
خورشید مرا بنیکبختان نگه است بخش من از او چو سایه بخت سیه است خورشید و شان سزای اوج شرفند گر ذره بآسمان رود خاک…
چون نافه از آن سرم فرو رفته بجیب
چون نافه از آن سرم فرو رفته بجیب تا بوی ترا بشنوم از عالم غیب عیبم مکن از بیهنری کاهوی چین از عین هنر شهره…
جان در غم او نماند و دلشاد شدم
جان در غم او نماند و دلشاد شدم کآزاده ازین خرابه بنیاد شدم از وسوسه زندگیم قیدی بود آن وسوسه هم نماند و آزاد شدم…
تا زلف تو کرد در غم آغشته مرا
تا زلف تو کرد در غم آغشته مرا گم شد ز جفای چرخ سر رشته مرا باری چو رهم بگلشن وصل تو نیست در وادی…
پروانه صفت سوز دلم پنهان است
پروانه صفت سوز دلم پنهان است کارم نه چو بلبل از غمت افغان است ما را نه که در همان زبان نیست ولی فریاد زدن…
برخیز و مکن تکیه به عمر گذران
برخیز و مکن تکیه به عمر گذران می خور که وفا نیست در اطوار جهان در باغ جهان ز مهر و بیمهری یار صبح است…
با همچو منی که همسخن خواهد بود
با همچو منی که همسخن خواهد بود من خاک رهم که یار من خواهد بود اهلی مطلب پنبه داغ دل خویش کاین پنبه نصیب در…
این حسرت و غم که با من درویش است
این حسرت و غم که با من درویش است بی سلسله یی نیست که بیش از پیش است یا صبح سعادتم پس از شام غمست…
ایخواجه ز کف رسوم حکمت مگذار
ایخواجه ز کف رسوم حکمت مگذار تا باده بود ز دست فرصت مگذار با علت پیریت طبیعت چکند می در کش و علت طبیعت مگذار…
ای مه که رخت آینه هر نظریست
ای مه که رخت آینه هر نظریست مغرور مشود اگر ز خویشت خبریست فانوس صفت بحسن خود گرم مشو چون پرتو حسن تو ز نور…
ای خفته بخواب غفلت اندر ظلمات
ای خفته بخواب غفلت اندر ظلمات خضر ره تست وصل آن آب حیات برخیز وز وصل او برافزود چراغ ور نی دگرش بخواب بینی هیهات…
اهلی که هزار بلبل از وی خجل است
اهلی که هزار بلبل از وی خجل است او نیز چو دیگر همین آب و گل است زر شد مس او از نظر اهل دلان…
اهلی بگسل ز صحبت هیچکسان
اهلی بگسل ز صحبت هیچکسان با اهل دلان نشین نه با بوالهوسان منت مکش از خضر بیک جرعه آب جهدی کن و خویشرا بسر چشمه…
آنکس که بخدمت تو تن کرد اسیر
آنکس که بخدمت تو تن کرد اسیر مزدش برسان و بلطف و منت بپذیر خواهی که قبول حق بود خدمت تو یکجو ز حق خدمت…
آن قد چو سرو بین و روی چو مهش
آن قد چو سرو بین و روی چو مهش وان نرگس پر عشوه آهو نگهش سر تا بقدم تمام جانست چه جان جانی که هزار…
آمد غم دل که آب آدم ببرد
آمد غم دل که آب آدم ببرد آدم چکند که جان ازین غم ببرد یارب تو ز ابر رحمت خویش فرست سیلی که غبار غم…
از عامه مشو ملول اگر با درکی
از عامه مشو ملول اگر با درکی کو واسطه گشت تا تو صاحب ترکی گر حاصل شاخ جمله میبود ثمر میسوخت شجر ز غایت بی…
آدم که جبلی از قضا زلت اوست
آدم که جبلی از قضا زلت اوست دارد مرضی که زلت از علت اوست علم نبی این مرض شناسد نه حکیم قانون و شفا شریعت…
یارب تو شکسته مرا ساز درست
یارب تو شکسته مرا ساز درست و انجام شکسته کن چو آغاز درست دوری نبود ز کارگاه کرمت گر شیشه شکسته یی شود باز درست…
هرگز فلکم باده رخشان ندهد
هرگز فلکم باده رخشان ندهد جز درد غم ساقی دوران ندهد خون جگری گر دهد آسان نوشم می ترسم از آنکه اینهم آسان ندهد اهلی…
هر سجده که میکنی پی خدمت دوست
هر سجده که میکنی پی خدمت دوست گاهی که بترتیب کنی لایق اوست تنها نه که ترتیب بود شرط نماز هر کار که میکنی به…
هر چند که صیت شعرم « ظ » آفاق شنفقت
هر چند که صیت شعرم « ظ » آفاق شنفقت کس گرد غمی به مهرم از چهره نرفت هرگز دل من ز مهر کس شاد…
ناید نفسم از دل غمساز درست
ناید نفسم از دل غمساز درست کز چنگ شکسته ناید آواز درست مشکن دل ما که به بمرهم نشود چون شیشه شکست کی شود باز…
مقصود خدا ز خلق اسرار دل است
مقصود خدا ز خلق اسرار دل است صد یوسف جان غلام بازار دل است راضیست خدا از آنکه راضیست دلی آزار خدا و خلق آزار…
مجنون که ز بیم طعنه از خلق جداست
مجنون که ز بیم طعنه از خلق جداست حال که بود میانه او و خداست رسوایی او ز چشم خلق است نهان رسوایی من میانه…
گیرم که مرا هر سر مو یک قلم است
گیرم که مرا هر سر مو یک قلم است گر شرح غمت نویسم این نیز کم است بس دم نزم که بر دل روشن تو…
گرد ترک کرم کند تو تر کیش ببین
گرد ترک کرم کند تو تر کیش ببین هشدار و سیاست بزرگیش ببین ترک است بلطف یوسف و گرگ بخشم مفریب بیوسفی و گرگیش ببین…
گر رخش هوای دل اسیرت نبود
گر رخش هوای دل اسیرت نبود افتی بچهی که در ضمیرت نبود مرکب به نشیب آرزو تیز مران برتاب عنان که بار گیرت نبود اهلی…
گر تن ز فروغ روح وامانده شود
گر تن ز فروغ روح وامانده شود از حکمت حق دگر فروزنده شود استاد ببین که شمعکی میسازد کافروزد و میرد و دگر زنده شود…