تک بیت ها – صائب تبریزی
تا سبزه و گل هست، ز می توبه حرام است
تا سبزه و گل هست، ز می توبه حرام است نتوان غم دل را به بهار دگر افکند
تهی شود به لبم نارسیده رطل گران
تهی شود به لبم نارسیده رطل گران ز بس که ریشه دوانده است رعشه در دستم
جان هواپرستان، در فکر عاقبت نیست
جان هواپرستان، در فکر عاقبت نیست گرد هدف نگردد، تیری که شد هوایی
جوی شیر از جگل سنگ بریدن سهل است
جوی شیر از جگل سنگ بریدن سهل است هر که بر پای هوس تیشه زند کوهکن است
چنان به فکر تو در خویشتن فرو رفتیم
چنان به فکر تو در خویشتن فرو رفتیم که خشک شد چو سبو دست زیر سر ما را
چه آرزوی شهادت کنم، که سوخته است
چه آرزوی شهادت کنم، که سوخته است به داغ یاس، جگر گوشهٔ خلیل از تو
چو برگ غنچهٔ نشکفته ما گرفته دلان
چو برگ غنچهٔ نشکفته ما گرفته دلان نشد که سر به هم آریم یک زمان در باغ
چون تاک اگرچه پای ادب کج نهادهایم
چون تاک اگرچه پای ادب کج نهادهایم ما رابه ریزش مژهٔ اشکبار بخش
چون فلاخن کز وصال سنگ دستافشان شود
چون فلاخن کز وصال سنگ دستافشان شود میدهد رطل گران از غم سبکباری مرا
چون نگردم گرد سر تا پای او چون گردباد؟
چون نگردم گرد سر تا پای او چون گردباد؟ پاکدامانی که میبینم بیابان است و بس
حسن در زندان همان بر مسند فرماندهی است
حسن در زندان همان بر مسند فرماندهی است من عزیز مصر را در وقت خواری دیدهام
خاکیان پاک طینت، دانهٔ یک سبحهاند
خاکیان پاک طینت، دانهٔ یک سبحهاند هر که یک دل را نوازش کرد، عالم را نواخت
خضر با عمر ابد پوشیده جولان میکند
خضر با عمر ابد پوشیده جولان میکند ما به این ده روزه عمر اظهار هستی میکنیم
خواهی حنای پا کن و خواهی نگار دست
خواهی حنای پا کن و خواهی نگار دست من مشت خون خویش نمودم حلال تو
داغ آن دریانوردانم که چون زنجیر موج
داغ آن دریانوردانم که چون زنجیر موج وقت شورش بر نمیدارند سر از پای هم
در بیابان جنون از راهزن اندیشه نیست
در بیابان جنون از راهزن اندیشه نیست کاروان در کاروان سنگ ملامت میرود!
در دست دیگران بود آزاد کردنم
در دست دیگران بود آزاد کردنم در چارسوی دهر، دلم طفل مکتب است
در طریقت، بار هر کس را که نگرفتم به دوش
در طریقت، بار هر کس را که نگرفتم به دوش چون گشودم چشم بینش، بار بر دل شد مرا
در محرم تا چه خونها در دل مردم کند
در محرم تا چه خونها در دل مردم کند محنت آبادی که عیدش در بدر گردیدن است
درین بساط، من آن آدم سیهکارم
درین بساط، من آن آدم سیهکارم که فکر دانه برآورد از بهشت مرا
دست بر دل نه که در بحر پر آشوب جهان
دست بر دل نه که در بحر پر آشوب جهان شاهد عجزست هر دستی که بالا میشود
دل در آن زلف ندارد غم تنهایی ما
دل در آن زلف ندارد غم تنهایی ما به وطن هر که رسدیاد ز غربت نکند
دل منه بر اختر دولت که در هر صبحدم
دل منه بر اختر دولت که در هر صبحدم مشرق دیگر بود خورشید عالمتاب را
یوسف ما در ترازو چند باشد همچو سنگ؟
یوسف ما در ترازو چند باشد همچو سنگ؟ ای به همت از زلیخا کمتران، غیرت کنید!
دوام عشق اگر خواهی، مکن با وصل آمیزش
دوام عشق اگر خواهی، مکن با وصل آمیزش که آب زندگی هم میکند خاموش آتش را
دیوانه شو که عشرت طفلانهٔ جهان
دیوانه شو که عشرت طفلانهٔ جهان در کوچهٔ سلامت زنجیر بوده است
رخنه در کار ز تسبیح فزون است مرا
رخنه در کار ز تسبیح فزون است مرا چون دل خویش ز صد راهگذر جمع کنم؟
روزگاری است که در دیر مغان میریزد
روزگاری است که در دیر مغان میریزد آب بر دست سبو، گریهٔ مستانه ما
ز سادگی است به فرزند هر که خرسندست
ز سادگی است به فرزند هر که خرسندست که مادر و پدر غم، وجود فرزندست
ز هم جدا نبود نوش و نیش این گلشن
ز هم جدا نبود نوش و نیش این گلشن که وقت چیدن گل، باغبان شود پیدا
زنده میسوزد برای مرده در هندوستان
زنده میسوزد برای مرده در هندوستان دل نمیسوزد در این کشور عزیزان را به هم
سالها در پرده دل خون خود را خوردهام
سالها در پرده دل خون خود را خوردهام تا درین گلزار چون گل یک دهن خندیدهام
سرمه را هم محرم چشم سیاه خود مکن
سرمه را هم محرم چشم سیاه خود مکن گر توانی، آشنایی با نگاه خود مکن
سینه صافان را غباری گر بود بر چهره است
سینه صافان را غباری گر بود بر چهره است در درون خانهٔ آیینه راه گرد نیست
شد ره خوابیده بیدار و همان آسودهاند
شد ره خوابیده بیدار و همان آسودهاند برده گویا خواب مرگ این همرهان خفته را
شمع بر خاک شهیدان گر نباشد گو مباش
شمع بر خاک شهیدان گر نباشد گو مباش لاله در کوه بدخشان گر نباشد گو مباش
صبح آگاهی شود گفتم مرا موی سفید
صبح آگاهی شود گفتم مرا موی سفید چشم بی شرم مرا شد پردهٔ خواب دگر
طومار درد و داغ عزیزان رفته است
طومار درد و داغ عزیزان رفته است این مهلتی که عمر درازست نام او
عبث مرغ چمن بر آب و آتش میزند خود را
عبث مرغ چمن بر آب و آتش میزند خود را گل بی شرم از آغوش خس بیرون نمیآید
عشق فکر دل افگار ز من دارد بیش
عشق فکر دل افگار ز من دارد بیش دایه پرهیز کند طفل چو بیمار شود
غافل به ماندگان نظر از رفتگان کند
غافل به ماندگان نظر از رفتگان کند گر صد هزار خلق رود پیش ازو به خاک
غفلت زدگان دیدهٔ بیدار ندانند
غفلت زدگان دیدهٔ بیدار ندانند از مردهدلی قدر شب تار ندانند
فرو خوردم ز غیرت گریهٔ مستانهٔ خود را
فرو خوردم ز غیرت گریهٔ مستانهٔ خود را فشاندم در غبار خاطر خود، دانهٔ خود را
قامت خم برد آرام و قرار از جان من
قامت خم برد آرام و قرار از جان من خواب شیرین، تلخ ازین دیوار مایل شد مرا
کاش وقت آمدن واقف ز رفتن میشدم
کاش وقت آمدن واقف ز رفتن میشدم تا چو نی در خاک میبستم میان خویش را
کم نشد از گریه اندوهی که در دل داشتم
کم نشد از گریه اندوهی که در دل داشتم پاک نتوان کرد با دامان تر آیینه را
گر بداند که چه شورست درین عالم خاک
گر بداند که چه شورست درین عالم خاک کشتی از بحر خطرناک نیاید بیرون