تک بیت ها – صائب تبریزی
غفلت زدگان دیدهٔ بیدار ندانند
غفلت زدگان دیدهٔ بیدار ندانند از مردهدلی قدر شب تار ندانند
فرو خوردم ز غیرت گریهٔ مستانهٔ خود را
فرو خوردم ز غیرت گریهٔ مستانهٔ خود را فشاندم در غبار خاطر خود، دانهٔ خود را
قامت خم برد آرام و قرار از جان من
قامت خم برد آرام و قرار از جان من خواب شیرین، تلخ ازین دیوار مایل شد مرا
کثرت و تفرقه در عالم گفتار بود
کثرت و تفرقه در عالم گفتار بود که جهانی همه یک تن شود از خاموشی
کشاکش رگ جان من اختیاری نیست
کشاکش رگ جان من اختیاری نیست چو موج، در کف دریا بود اراده من
که میگوید پری در دیدهٔ مردم نمیآید؟
که میگوید پری در دیدهٔ مردم نمیآید؟ که دایم در نظر باشد پریزادی که من دارم
گر از عرش افتد کس، امید زیستن دارد
گر از عرش افتد کس، امید زیستن دارد کسی کز طاق دل افتاد از جا برنمیخیزد
گرد سفر ز خویش فشاندند همرهان
گرد سفر ز خویش فشاندند همرهان تو بیخبر هنوز میان را نبستهای
گفتم از پیری شود بند علایق سستتر
گفتم از پیری شود بند علایق سستتر قامت خم حقلهای افزود بر زنجیر من
گویند به هم مردم عالم گلهٔ خویش
گویند به هم مردم عالم گلهٔ خویش پیش که روم من که ز عالم گله دارم؟
مادر از فرزند ناهموار خجلت میکشد
مادر از فرزند ناهموار خجلت میکشد خاک سر بالا نیارد کرد از تقصیر ما
مرا به حال خود ای عشق بیش ازین مگذار
مرا به حال خود ای عشق بیش ازین مگذار که بی غمی یکی از اهل روزگارم کرد!
مرا نتوان به نازو سرگرانی صید خود کردن
مرا نتوان به نازو سرگرانی صید خود کردن نگردم گرد معشوقی که گرد دل نمیگردد
مشو غافل درین گلشن چو شبنم از نظر بازی
مشو غافل درین گلشن چو شبنم از نظر بازی که تا برهم گذاری چشم را، افسانه خواهی شد
من آن نیم که به نیرنگ دل دهم به کسی
من آن نیم که به نیرنگ دل دهم به کسی بلای چشم کبود تو آسمانی بود
منت خشک است بار خاطر آزادگان
منت خشک است بار خاطر آزادگان با وجود پل مرا از آب میباید گذشت
میان شیشه و سنگ است خصمی دیرین
میان شیشه و سنگ است خصمی دیرین دل مرا و ترا چون توان به هم پیوست ؟
میکند باد مخالف، شور دریا را زیاد
میکند باد مخالف، شور دریا را زیاد کی نصیحت میدهد تسکین، دل آزرده را
نالهٔ سوخته جانان به اثر نزدیک است
نالهٔ سوخته جانان به اثر نزدیک است دست خورشید به دامان سحر نزدیک است
نزدیک من میا که ز خود دور میشوم
نزدیک من میا که ز خود دور میشوم وزبیخودی ز وصل تو مهجور میشوم
نقش پای رفتگان هموار سازد راه را
نقش پای رفتگان هموار سازد راه را مرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده است
نه از روی بصیرت سایه بال هما افتد
نه از روی بصیرت سایه بال هما افتد سیه مست است دولت، تا کجا خیزد، کجا افتد
نیست از خونابه نوشان هیچ کس جز من به جا
نیست از خونابه نوشان هیچ کس جز من به جا ساغر یک بزم میباید مرا تنها کشید
نیست ممکن از پشیمانی کسی نقصان کند
نیست ممکن از پشیمانی کسی نقصان کند شاخ گل شد دست افسوسی که ما بر سر زدیم
هر چند برآوردهٔ آن جان جهانم
هر چند برآوردهٔ آن جان جهانم چون خانه ندارم خبر از صاحب خانه
هر که آمد در غم آبادجهان، چون گردباد
هر که آمد در غم آبادجهان، چون گردباد روزگاری خاک خورد، آخر به هم پیچید و رفت
همان به خاک برابر چو نور خورشیدم
همان به خاک برابر چو نور خورشیدم اگرچه از همه آفاق بر سر آمدهام
همین نه خانهٔ ما در گذار سیلاب است
همین نه خانهٔ ما در گذار سیلاب است بنای زندگی خضر نیز بر آب است
از بس نشان دوری این ره شنیدهام
از بس نشان دوری این ره شنیدهام انجام را تصور آغاز میکنم
از حجاب عشق نتوانیم بالا کرد سر
از حجاب عشق نتوانیم بالا کرد سر در تماشاگاه لیلی بید مجنونیم ما
از دم تیغ که هر دم به سرم میبارد
از دم تیغ که هر دم به سرم میبارد میتوان یافت که سهوالقلم ایجادم
از صبح پرده سوز، خدایا نگاه دار
از صبح پرده سوز، خدایا نگاه دار این رازها که مابه دل شب سپردهایم
از مردم دنیا طمع هوش مدارید
از مردم دنیا طمع هوش مدارید بیداری این طایفه خمیازهٔ خواب است
ازسر مستی صراحی گردنی افراخته است
ازسر مستی صراحی گردنی افراخته است آه اگر دست گلوگیر عسس گردد بلند
اگر ز اهل دلی، فیص آسمان از توست
اگر ز اهل دلی، فیص آسمان از توست که شیشه هر چه کند جمع، بهر پیمانه است
آن که گریان به سر خاک من آمد چون شمع
آن که گریان به سر خاک من آمد چون شمع کاش در زندگی از خاک مرا بر میداشت
ای آن که پای کوه به دامن شکستهای
ای آن که پای کوه به دامن شکستهای یک ذره صبر هم به من بیقرار بخش
ای که خود را در دل ما زشت منظر دیدهای
ای که خود را در دل ما زشت منظر دیدهای رنگ خود را چاره کن، آیینهٔ ما زرد نیست
این هستی باطل چو شرر محض نمودست
این هستی باطل چو شرر محض نمودست یک چشم زدن ره ز عدم تا به وجودست
با نامرادی از همه کس زخم میخوریم
با نامرادی از همه کس زخم میخوریم این وای اگر سپهر رود بر مراد ما
بر آن رخسار نازک از نگاه تند میلرزم
بر آن رخسار نازک از نگاه تند میلرزم که طفل شوخ، دست خالی از بستان نمیآید
بر زمین ناید ز شادی پای ما چون گردباد
بر زمین ناید ز شادی پای ما چون گردباد تا لباس خاکساری در بر ما کردهاند
برنمیآیم به رنگی هر زمان چون نوبهار
برنمیآیم به رنگی هر زمان چون نوبهار سرو آزادم که دایم یک قبا باشد مرا
بگشای چاک سینه که بر منکران حشر
بگشای چاک سینه که بر منکران حشر روشن شود که صبح قیامت دمیدنی است
به امید بهشت نسیه زاهد خون خورد، غافل
به امید بهشت نسیه زاهد خون خورد، غافل که خود باغ بهشت از یک دوساغر میتواند شد
به جان رساند مرا داغ دوستان دیدن
به جان رساند مرا داغ دوستان دیدن چه دلخوشی خضر از عمر جاودان دارد؟
به صد خون جگر دل را صفا دادم، ندانستم
به صد خون جگر دل را صفا دادم، ندانستم که چون آیینه روشن شد، به روشنگر نمیماند
بهار نوجوانی رفت، کی دیوانه خواهی شد؟
بهار نوجوانی رفت، کی دیوانه خواهی شد؟ چراغ زندگی گل کرد، کی پروانه خواهی شد؟