بختم مدد نداد که بینم وصال دوست

بختم مدد نداد که بینم وصال دوست
ای کاشکی ز دور به بینم جمال دوست
از جان و از جهان بهوایش برآمدم
بیرون نرفت از دل و جانم خیال دوست
جان و دلم همیشه لگدکوب عشق اوست
دولت نگر چگونه شدم پایمال دوست
جانهای عاشقان بغم عشق واگذاشت
بس دور می نمود چنین از کمال دوست
گاهی که یار پرسش حالم کند به لطف
صد جان فدای آن لب و حسن و سؤال دوست
هر دم اگر جمال نماید بعاشقان
کی کم شود بمرتبه جاه و جلال دوست
از ناز پادشاه و گدا گشت بی نیاز
گر زانکه یافت جان اسیری وصال دوست
اسیری لاهیجی
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *