وارثان جم

وارثان جم

هوشنگیان شاد
مهبودیان پاک
هیشوی‌یان مهر
سیندخت‎های عشق
گردآفریدها
سالارسارهای نریمانیانِ نام
فرامانروافرازِ فریدونیان فر
بهرامیانِ غرقه‌ی تیغ تژاوها
گیوانِ ‌آبروی غریوان سرسکو
کشوادگانِ پهنه‎ی امواج صحنه‌ها
ای جلگه‌های روشنِ فردای آفتاب!
رویید و روی خاک نبودن کنید تار
باری برای هستی‌تان سرکشی کنید
قارن‌گری کنید
گودرز استقامت دوران خود شوید
بیرون شوید از تهِ آوارهای رنج
تا از دماغِ داغِ زمان برکشید دمار

ای بیژنانِ گرمِ نترسِ گرازگیر!
چون سوفزای‌یان سرافراز سر به دار
پیغاره‏ی روایت تکرار بشکنید
تا چند تا کجای کجا بسته دست و پا
در خون و خاک بی‌رمق خویش می‌خزید؟

ها ای تمام ملتِ آکنده از شکوه!
از قافِ قله‌های خداداستان تان
سیمرغ‌های غیرت‎تان کوچ کرده است؟
ای زنده‌مرده¬گان خبر ناخود از حضور
تاریخ تان کجاست؟
«پندار نیک کو؟
گفتار نیک کو؟
کردار نیک» کو؟
هم‌باوری و فر و فراز و صعود کو؟
برزویه کو
طبابت و فرهنگ و رنگ کو؟
پرویزیانِ باربدآبادتان کجاست؟
بهرام گور و داد و عدالت کجاشدند؟
ای هم‌زبان از چه ¬بگویم
بگو؟
بگو؟
منظومه‏ی روایت آن افتخار کو؟

ای پارسی!
چهره عوض کرده‌ای چرا؟
از خاک خاکِ کابل تان بوی خون دمد
دوشنبه از تعارض خط می‌لگد هنوز
تهران تان ببین
پرواز‌سارِ جلگه‏ی افراسیاب‎هاست
کیخسروی کجاست؟
انوشیروانی کو؟
پیمان کنید بهر خدا بابکی کنید
تا اردشیرهای دیگر سر برآورند

ای وارثان جم!
ای بازمانده¬گان منوچهر و کیقباد
پهنا دهید پنجره‏ی هرجبیره را
بادافره‌مندِ باورِ پیوندِ خود شوید
پولادپودِ پینه‏ی پندار خود شوید
این انتظار چیست به جز
مرگ
مرگ
مرگ!
بومسلمانِ پهنه‏ی مردانه¬گی و عهد!
یعقوب¬وار در ره¬ی ترویج افتخار
با هرچه تیره¬گی
در تار و تور صحنه‏ی این سنجه‌های سوگ
تا پایگاه خوان رسیدن به انتها
چون پور پیل¬پیکر دستان سام یل
در انحنای تنگِ زمانِ زبرزیان
پیکار‌گر شوید

ای وارثان جم!
ای بازمانده¬گان تبار غرور و غم!
اسفندیارهای بهی‌آستان قرن
اورنگ‎بینشان عدالت‌پژوه پسند
پامیر‌همتانِ دماوند سربلند
وخشانیان نور
پیمان‎پناه‌پذیره‌گران شکوهمند
در اوجگاه فتنه‏ی این مار برسران
گر نیست راه و روزن و راهکار دیگری
ارمایلی کنید

هی باورم شوید
لبریز کاوه¬اید
شیرازه‎های همت صد پور آبتین
در رگ رگ غرور شما موج می‌زند

ها ای برادران هبوط¬آسمان من!
ای جسم‌های با نفسِ غایت از شدن!
بیهوده پس چرا
بایسته نیست پیغله در روزگار تان
با درد و داغ این همه دود و غبار و ابر
در این غروب غمزده‎ی غرقه در غریو
پامال گاوهای لگد‎شاخ‌های شُوم
سرگرم کودکانه‏ی دوشیزه¬گان هیچ
بازیچه‎ی همیشه‎دمِ رهروان خون
خنیا‏پشیزِ همهمه‎ی سوگ‎سازها
شاهکار‎های کامِ شکار پلنگ‌ها
تا هست تا کجای خدا این چنین غریب
نظاره‎مند مرگ
نفرین‌فرازِ آمدن خویش می‌شوید

آه! ای برادر من!
ای عزیز من!
وابسته‎ام مپوی
محدود در هوای تعلق نه مانده‌ام
بیرونم از فضای نفس¬گیر مرزها
منظورم از نظارت انسان کشیده سر
دشنام مان نده!
حرفی من از جدایی و رنج و دریغ و داغ
حرفی من از تغافل و تزویر و درد و دام
حرفی من از حقیقت تلخی تمام تلخ
حرفی من از ریاضت تاریخ مان زدم
بیهوده‌وار اره‎ی تبعیض بر مدار
از شاخه‌های پرثمر شعر من بشرم
من دشمن «منم»
«از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست»

هلال فرشیدورد

کابل: 1396

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *