بال و پر دارم همچو گنجشکی، بهرِ پرواز آسمانم نیست
در درونم حصارِ تنهاییست، من غریبانه می کَشم غربت
زیرِ این آفتابِ سوزنده، سایه یی، سقف و سایبانم نیست
چه غریبانه گیِ بی تقدیر، که درین روزگارِ دربدری
رویِ یک کاجِ پیرِ بی حاصل، لانه ام نیست و آشیانم نیست
اخگری سرد و مرده، خاموشم، گِردِ ویرانه گیِ خود چرخم
چه تقلایِ درد ناکی که، هستییم هست و کهکشانم نیست
خسته ام، خسته تر ز هر پندار، همه جا درد با من همراه است
مثلِ هنجار هایِ خشکِ زمان، مثلِ من _ مثلِ دیگرانم نیست
افقِ سرخِ زنده گیی مرا، هیچ خورشیدِ شب، سپید نکرد
گویی زین بیکرانه گیِ زمان، یک وجب ره ز بیکرانم نیست
باید از اندرونِ خود رَو تر، بکَشم خویش را به ساحلِ رود
که خودم دستگیرم ار نشوم، این زمان هیچ قهرمانم نیست
محمد اسحق فایز
3 سنبله 1397
کابل