فرار

فرار
مثل محکوم مرگ از زندان، قلبت از سینه‌ات فرار کند
مات و مبهوت بنگری به خودت، از تو آیینه‌ات فرار کند!

قفسی باشی و وطن نامت، بیم باشد نشان هر گامت
یک‌به‌یک از زمین سوخته‌ات گل و گنجینه‌ات فرار کند

شهر، بوی تفنگ‌و ریش‌وعرق؛کوچه‌ها بوی خشم‌وخون بدهند
خودِ ویروس در چنین وضعی از قرنطینه‌ات فرار کند

در دل بلخ خانقاه شوی، پیر تو‌ تا به روم بگریزد
تخت رستم شوی و سنگ شوی،از تو تهمینه‌ات فرار کند

تن‌به‌تن با خودت به جنگ افتی عضو-عضوت به‌هر طرف بدوند
از تن تکه-‌تکه‌ات آخر روح پُرپینه‌ات فرار کند

هر وجب گام‌های بیگانه نبض این خاک را به‌هم زده‌است
چه‌کنم وحشت تو محو شود، از دلت کینه‌ات فرار کند؟

آه!‌ خالی شدن چه غمگین است!این‌که از خون‌وخواب‌و‌ مستی تو
از همه ذرّه‌های هستی تو، یار دیرینه‌ات فرار کند!

سهراب سیرت

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *