معبد بى خداى

معبد بى خداى
اى كه زمن ربوده يى عقل گريزپاى را
از چه خموش كرده يى مشعل رهنماى را
كشتى ما ز بخت بد تا خطِ مرگ رانده شد
چاره ى سرنوشت چيست همتِ ناخداى را
از چه تلاش ما نه شد واجدِ يك خروشِ شوق
اين كى ز كاروان گرفت طنطنه ى دٓرٓاى را
از دلِ سنگِ سختِ خود نقشِ بتى زدم نه شد
راست بگو كجا برم، معبد بى خداى را
در سفر جنونِ عشق، مانع نعره ها مباد
هيبتِ بيكرانِ دشت، باد غزلسراى را
ما زحديث عقل و هوش، برده ى خويشتن شديم
باده ى خود ربا كجاست، يك قدحى خداى را
سلیمان لایق
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *