ناگاه فكر نو به خيالش خطور كرد

ناگاه فكر نو به خيالش خطور كرد
شعر دگر نيافت خودش را مرور كرد
دستي به روي ميزِ پراگنده اش كشيد
هر چيز را به جاي خودش جمع و جور كرد
«شايد… نه اشتبا… چرا؟» ناگهان گريست
از چشم خويش عينك خود را كه دور كرد
در كوچه كوچه بوي جنون بود و بوي خون
از پشت شيشه ديد كلاغي عبور كرد
در خود شكست از غم و امّا به هيچ كس
هرگز نگفت شوق شكستن چطور كرد
شاعر دو باره زد به خيابان و سايه اش
خود را در ازدحام سرك گم و گور كرد

اسدالله عفیف باختری

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *