به سر پیچیده از بس دود سودا زلف جانان را

به سر پیچیده از بس دود سودا زلف جانان را
ندارد از پریشانی خبر حال اسیران را
به پیش روی تا آیینه آن آیینه رو بگرفت
چه حیرت ها که از غم رو نداد این چشم حیران را
به جانان گفتم از نیم نگاهی ساز ممنونم
هلاکم کرد از تیغ تغافل بنگر احسان را
سر مویی نپردازد به احوال پریشانم
چه می باشد بسر یارب ندانم زلف جانان را
چنین ظلم و ستم در کافرستان هم که دید آخر
که چون دل دادم او را کرد پامال جفا جان را
سرخود را چو گوی افگنده ام در پای چوگانش
بسر بازی توانم از حریفان برد میدان را
ز شور آتش سودا مرا دودی به سر پیچید
برد هرگه به پیش لعل خود آن شوخ قلیان را
ز پیچ و تاب او تنها نه من (بیتاب) گردیدم
به خود پیچانده تاب کاکلش صد سنبلستان را

صوفی عبدالحق بیتاب

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *