همسرایی با رهی معیری بزرگ

همسرایی با رهی معیری بزرگ
آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم
بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم
سردمهری بین که کس بر آتشم آبی نزد
گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم
سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع
لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم
همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب
سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم
سوختم از آتش دل در میان موج اشک
شوربختی بین که در آغوش دریا سوختم
شمع و گل هم هر کدام از شعله‌ای در آتشند
در میان پاکبازان من نه تنها سوختم
جان پاک من رهی خورشید عالمتاب بود
رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم
رهی معیری
***
جرقه ی آتشفشان در قلب دریا سوختم
شعله ها افروختی پنهان و پیدا سوختم
عشق آسان نیست، دیدم در شعاع نور او
تا رسیدم عمق معنایش سرا پا سوختم
رد پای عشق او در باغ ابراهیم برد
تا شنیدم نعره ی «برد و سلاما» سوختم
با چه دلتنگی به این بن بست ها دلبسته ام
رهگشای نیست در حل معما سوختم
سوختم تا ساختم کنج نگاهش خانه ی
خوب فهمیدم نمی گویم که بیجا سوختم
پشت دیوار قضا، در ماورای سرنوشت
دیده ام امروز را تا صبح فردا سوختم
دست دنیا کوته و تقدیر کوته تر از آن
باد در کویش برد خاکسترم تا ، سوختم
محمد خردمند
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *