‌باز دیدم در خیالِ وحشی اش

‌باز دیدم در خیالِ وحشی اش
یک غزالی،خواست تا صیدش کند
آهوی آسوده و آزاده را
با مهاری ساده در قیدش کند
آن نگاهش آتشی در دیده داشت
شعله هایش از هوس آلوده بود
تا قدم هایش به سویم می رسید
آتشی بر جان من افزوده بود
آب روشن گشت در صحرای داغ
آمد و سر تا به پا سردم نمود
آب لب هایش مرا سیراب کرد
تا دو چشمم باز شد آنجا نبود
غرق گشتم در میان بحر اشک
بر رخم از بوسه آثاری نماند
مثل ویرانه پس از یک زلزله
بعد او در من، جز… آواری… نماند
شگوفه باختری
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *