مه من شام غمت را سحری پیدا نیست

مه من شام غمت را سحری پیدا نیست
آه ازین غم که ز مهرت اثری پیدا نیست
بر تو گر من نگزینم دگری نیست عجب
چه کنم در همه عالم دگری پیدا نیست
دل شد آواره و زد عشق تو آتش در تن
خانه سوخت زآتش شرری پیدا نیست
غالبا سیل غمت برد ز جا دلها را
کز دل گم شده ما خبری پیدا نیست
گم شدم در صف عشاق نپرسید آن مه
که درین دایره خونین جگری پیدا نیست
اشک را خوار مبینید که در بحر وجود
طلبیدیم ازین به گهری پیدا نیست
در ره عشق فضولی دم رسوایی زد
چند گویید که صاحب نظری پیدا نیست
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *