رفتی و عهد شکستی نبد این کار درست
روز اول ز غمت مردم و شادم که به مرگ
چاره آخر خود خوب نمودم ز نخست
لاله آن روز چو من شد به چمن داغ به دل
کز سمن سبزه و از سوری او سوسن رست
آنکه روزی به سر کوی تواش پای رسید
ریخت خون آنقدر از دیده که دست از جان شست
رندی و مستی و دیوانه گری پیشه من
شوخی و دلبری و پرده دری شیوه تست
خاک بر آب بقا باد که از آتش عشق
یافت خضر دل من آنچه سکندر می جست
خیزد از یزد چو من فرخی استاد سخن
خاست گر عنصری از بلخ و ابوالفتح از بست
=====================در زندان قصر
سوگواران را مجال بازدید و دید نیست
بازگرد ای عید از زندان که ما را عید نیست
گفتنِ لفظِ مبارکبادِ طوطی در قفس
شاهدِ آیینهدل داند که جز تقلید نیست
عید نوروزی که از بیداد ضحّاکی عزاست
هرکه شادی میکند از دودهٔ جمشید نیست
سر به زیرِ پَر از آن دارم که دیگر این زمان
با من آن مرغ غزلخوانی که مینالید نیست
بیگناهی گر به زندان مُرد با حال تباه
ظالمِ مظلومکش هم تا ابد جاوید نیست
هرچه عریانتر شدم گردید با من گرمتر
هیچ یار مهربانی بهتر از خورشید نیست
وای بر شهری که در آن مزد مردان درست
از حکومت غیر حبس و کشتن و تبعید نیست
صحبت عفو عمومی راست باشد یا دروغ
هرچه باشد از حوادث فرخی نومید نیست