قماش ناله را با ناقه تمکین درا کردم
فغان را سایبان محمل راه صدا کردم
به آهنگ جرس فریاد «عشاق» از نوا کردم
خموشی را ز بن دادم ادب را بیابا کردم
به جانان هرچه باداباد عرض مدعا کردم!
نه از طوف حرم گشتم به خاک کوی او واصل
نه از میخانه روشن شد جفای عشق او در دل
نه از حق ره توان بردن به سوی او نه از باطل
نه از کفر و نه از اسلام شد مقصود من حاصل
غلط کردم که دیر و کعبه را تمهید پا کردم!
ازآن روزی که شبدیز سعادت زیر بارم بود
چو ابراهیم ادهم شیوه تقوا شعارم بود
همیشه سبحه صد دانه زاهد شمارم بود
کمند جذبه توفیق امشب در کنارم بود
غزاله در نظر بسیار شوخ آمد خطا کردم
گلاندامی که در باغ لطافت بزم آراید
ضیای آفتاب از چاک جیب خویش بنماید
به جز من این معما را کس دیگر نبگشاید
ز انگشتم شمیم غنچه فرودس میآید
نمیدانم سحر بند از گریبان که وا کردم!
منم امروز نخلی از ریاض باغ ریاضی
اگر خشکم و گر سبزم به حکم او ستم راضی
به حال خویش خرسندم من از مستقبل و ماضی
ز ابر فیض نیسانم گل شاداب فیاضی
می ناب از قدح نوشیدم و خم را دعا کردم
دوات کلک قدرت از معاصی دوده میخواهد
اساس حشمتش کی خاطر آسوده میخواهد؟!
ز بود خویشتن بگذر که او نابوده میخواهد
محیط رحمت او دامن آلوده میخواهد
گناهی را که از دستم نمیآید قضا کردم!
به قانون محبت از ضعیفی مور گردیدم
به آیین جنون مجنون صفت با گور گردیدم
به راه عشقبازی رفتم از خود دور گردیدم
به مضراب فنا چون کاسه تنبور گردیدم
به رنگ زرد عشاقانه آهنگ صدا کردم!
دماغ غنچه کی تاب دم باد صبا دارد؟!
صدف تا نشکنی هرگز گهر بیرون نمیآرد!
تنش ترسم که تحریک نسیم صبح آزارد
لبش کز نازکی بار تبسم برنمیآرد
به خون غلتیدم امروزش به دشنام آشنا کردم!
خدنگ صید معنی را تویی همچون کمان ناظم
ریاض موشکافی را تویی سرو چمان ناظم
مخمس کرد نظمت طغرل شیرینزبان ناظم
چه راحت در جهان دیدم من بیخانومان ناظم؟!
دم آبی اگر چون ابر خوردم گریهها کردم!
شمارهٔ ۸ – بر غزل شمس الدین شاهین
جعد طرهاش دیدم خاطرم پریشان شد
یاد عارضش کردم کلبهام گلستان شد
درس محنتش خواندم مشکلاتم آسان شد
محو جلوهاش گشتم تا رخش نمایان شد
رفتم آنقدر از خود کآیینه به سامان شد!
ناقه سرشک من بسته در رهش محمل
از سپهر چشمانم دم به دم شود نازل
بیابا به پای او میفتد ازین غافل
گریهای نمیسازد منع انبساط دل
غنچه را کجا شبنم تگمه گریبان شد؟!
بر سرم ز هجرانش شورش قیامت رفت
از هوای عشق او بیحدم ملامت رفت
حاصل امید من جمله در غرامت رفت
اندکاندک این امید در پی ندامت رفت
پشت دست ما کمکم نذر زخم دندان شد
گیرودار صد موسی از تجلی طور است
شوکت سلیمانی در ترحم مور است
صبح مطلب عاشق بعد شام دیجور است
ریشه تا دواند تاک جلوهگاه انگور است
کوششی به عرض آمد آبله نمایان شد
کشتی امیدم را ز اشک ناخدا کردم
در محیط اندوهش بیابا رها کردم
با خیال سودایش عمر خود ادا کردم
در هوای وصل او دوش گریهها کردم
قطرهقطره اشک من دانهدانه مرجان شد
لشکر المهایش کرده در دلم منزل
از نتیجه عشقش جز ستم نشد حاصل
مردم از غم هجرش تا شدم به او واصل
بیتردد اسباب حل نمیشود مشکل
کز کشاکش ناخن کار عقده آسان شد
بوعلی بود پیشم در سلوک مجنونی
دانشم کند اکنون از ارسطو افزونی
سینه بلیناسش طغرلم کند خونی
گشت حاصل شاهین شوکت فلاطونی
بعد ازین به ختلان هم گیرودار یونان شد!
شمارهٔ ۹ – بر غزل گلشنی بخارایی
به ایمان آورد کفر سر زلف تو ایمان را
تسلسلها به دور ماه رویت اهل دوران را
به قیمت بشکند مرجان گفتار تو مرجان را
به آتش افکند لعل لبت لعل بدخشان را
قد سرو تو بنشاند ز پا سرو گلستان را
به اقلیم ملاحت تا شدی یکتا به یکتایی
ربودم گوی عشقت را من از تنها به تنهایی
بود جایم سر کویت نیم از بس که هرجایی
مرا سودای زلفین تو آخر کرد سودایی
پریشانخاطرم تا دیدهام زلف پریشان را
تنم کمتر ز خاک راه در راه تو میگردد
صبا بیجا ولی با دولت و جاه تو میگردد
ازآن همراه داغم سایه همراه تو میگردد
مه افلاک هر شب از رخ ماه تو میگردد
به تب افکنده خورشید رخت خورشید تابان را
بچیند شاخ نسرین خوشه از گیسوی پرچینت
شفق بیرنگ گردد از حنای دست رنگینت
ز شیرین بگذرد فرهاد بیند لعل شیرینت
شود مشک خطا ناچیز پیش زلف مشکینت
کند خاموش شمع عارضت شمع شبستان را
بود پیش زبانت طغرل شیرینزبان الکن
شکن خوبان عالم را کلاه دلبری بشکن
به من آمد به میزان محبت از غمت با من
نه تنها گلشنی از هجرت ای گل داغ در گلشن
به رنگ لاله از عشق تو دیدم لالهرویان را!