رحیم‌جان

رحیم‌جان
رنگ و بوی باغ حسنت در چمن شور افکند
از دهان غنچه لعلت خنده را دور افکند
حلقه زلف تو را رضوان اگر بیند به خواب
طوق قمری سازد و در گردن حور افکند
یوسف مصر از حدیث خوبی‌ات یابد خبر
از خجالت خویش را در چاه دیجور افکند
مهر رویت گر دم از صبح بناگوشت زند
فطرت خورشید را در طبع کافور افکند
جان دمد در قالب آیینه عکس عارضت
محو حیرت سازد و لیک از خرد دور افکند
ای که شوقت سر کشد از دستگاه دار و گیر
آتش بی‌طاقتی در قلب منصور افکند
نغمه زیر و بم عشقت رسد در گوش ساز
شوق آهنگ جنون از تار تنبور افکند
گر رسد در گوش اسرافیل غوغای درت
فهم محشر سازد و از دست خود صور افکند
شربت وصلت اگر در کام مخموری رسد
نشئه جام شراب از چشم مخمور افکند
رحم کن با طغرل محزون که ز آیین کرم
سایه دولت سلیمان بر سر مور افکند
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *