‍ غریبه است در این شهرِ بی‌وفا؛ عاشق

‍ غریبه است در این شهرِ بی‌وفا؛ عاشق
نیافت گم‌شده‌اش را به هیچ‌جا عاشق
پس از غروب در این شهر جای امن کم است
تو هم نگرد شبانه به کوچه‌ها؛ عاشق!
به اعتبار قوانین نانوشتهٔ عشق
نصیب توست همین مرگِ بی‌صدا عاشق!

حکایتی‌ست که در خلقت بشر گاهی
به آفریدهٔ خود می‌شود خدا عاشق
در آن جزیره که عشق است صلح و زیبایی‌ست
کبوتری‌ست رها و رها… رها… عاشق
به حال خویش رهایش کنید؛ تا بپرد
دلش گرفته از این جنگ و ماجرا؛ عاشق
یحیا جواهری

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *