بر شاخ گل گران نبود آشیان من
ریگ روان بادیه بی نشانیم
سرگشتگی است راهبر کاروان من
چون برق، منتهای نفس منزل من است
بیچاره رهروی که شود همعنان من
دستش ز تیر زودتر افتد به خاک راه
آن ساده دل که زور زند بر کمان من
چون دانه سپند، بر آتش نشسته است
مهر خموشی از لب آتش بیان من
مشنو ز من دروغ که از راست خانگی
پیچیده نیست جوهر تیغ زبان من
انصاف نیست مانع نظارگی شدن
کز جوش گل شکست در بوستان من
بستم به خاک نقش و همان میل می کشد
در چشم دشمنان، قلم استخوان من
صائب ز بس مراد که در خاک کرده ام
خاک مراد خلق شده است آستان من