مختارنامه – عطار نیشابوری
گر تو دل خویش بیسیاهی بینی
گر تو دل خویش بیسیاهی بینی یک قطره ز دریای الاهی بینی وان نقطهٔ توحید که در جان داری چون دایرهٔ نامتناهی بینی
گر با من خویش خاک این در آئی
گر با من خویش خاک این در آئی از ننگ منی ز خاک کمتر آئی من وزن آرد چون به ترازو سنجند بیوزن آید گر…
گاهی ببریدی و گهی پیوستی
گاهی ببریدی و گهی پیوستی گاهی بگشادی و گهی در بستی چون در دو جهان نبود کس محرم تو در بر همه بستی و خوشی…
کو کس که چو بوده گشت نابوده نشد
کو کس که چو بوده گشت نابوده نشد وز آسِ سپهرِ سرنگون سوده نشد بس کس که خیال چرخ پیمود و بسی تا جمله فرو…
کس از می معرفت ندادست نشان
کس از می معرفت ندادست نشان کز عین نشان بروست وز عین عیان آن می به قرابه سر به مهرست مدام مردم به قرابه می…
عیسی چو شرابِ لطف در کامم ریخت
عیسی چو شرابِ لطف در کامم ریخت بارانِ کمال بر در و بامم ریخت چون جان و جهان زخویش کردم خالی خضر آبِ حیات خواست…
عمری به هوس گذاشتی خیز و برو
عمری به هوس گذاشتی خیز و برو سر برکِه و مِه فراشتی خیز و برو زین بیش جهان نمیرسد حصهٔ تو چون نوبت خویش داشتی…
عشق رخ تو که کیمیای خطرست
عشق رخ تو که کیمیای خطرست از یک جو او دو کون زیر و زبرست چون سرپیچم از تو چو هر روز مرا همچون رخ…
صدری که گلِ طارمِ معنی او رُفت
صدری که گلِ طارمِ معنی او رُفت دُرِّ صدفِ قُلزمِ تقوی او سفت بودند دو کون سائلان درِ او و او بود که از جمله…
شمعم که غذای من ز من خواهد بود
شمعم که غذای من ز من خواهد بود در چنبر حلقِ من رسن خواهد بود کس را چه گناه کاین همه سوز و گداز چون…
شمع آمد و گفت هر زمان چون قلمم
شمع آمد و گفت هر زمان چون قلمم گاز از سرِکین سرافکند در قدمم بسیار به عجز گاز را دم دادم هم درگیرد که آتشین…
شمع آمد و گفت مانده در سوز و گداز
شمع آمد و گفت مانده در سوز و گداز کار من غم کشته کی آید با ساز گرچه همه جمع را زِ من روشنی است…
شمع آمد و گفت زخم خوردم بر سر
شمع آمد و گفت زخم خوردم بر سر ایام بسی نهاد دردم بر سر روزم دم سرد گشته شب سوخته درد ای بس که گذشت…
شمع آمد و گفت چون منم دشمنِ من
شمع آمد و گفت چون منم دشمنِ من کوکس که به گازی ببُرد گردنِ من گر بُکْشَنْدم تنم بماند زنده ور زنده بمانم بنماند تنِ…
شمع آمد و گفت بنده میباید بود
شمع آمد و گفت بنده میباید بود در سوز میان خنده میباید بود سر میببرند هر زمانم در طشت پس میگویند زنده میباید بود
شمع آمد و گفت اگر شماری دارم
شمع آمد و گفت اگر شماری دارم اشک است که پُر اشک کناری دارم گر سوختن و کشتنِ من چیزی نیست این هست که روشن…
شد عقل ز دست و سخت مضطر افتاد
شد عقل ز دست و سخت مضطر افتاد تا موی چو سیم و روی چون زر افتاد عمری که ز سر غرور سودا پختم امروز…
سرگردانی بسوخت جانم چه کنم
سرگردانی بسوخت جانم چه کنم سرگشتهتر از همه جهانم چه کنم میسوزم و میپیچم و میاندیشم جز نادانی میبندانم چه کنم
زین شیوه که اکنون دل دیوانه گرفت
زین شیوه که اکنون دل دیوانه گرفت کلّی کم آشنا و بیگانه گرفت چون شادی خویش زهر قاتل میدید در کوچهٔ اندوهگنان خانه گرفت
زلفِ تو سرِ درازدستی دارد
زلفِ تو سرِ درازدستی دارد چشمِ تو همه میل به مستی دارد امّا دهنت که ذرّهای را ماند یک ذرّه نه نیستی نه هستی دارد
زان روز که از عدم پدید آمدهایم
زان روز که از عدم پدید آمدهایم بر بیهده درگفت و شنید آمدهایم گفتی «جمع آی!» بس پریشان شدهایم گفتی «پاک آی!» بس پلید آمدهایم
ره بس دور است توشه بردار و برو
ره بس دور است توشه بردار و برو فارغ منشین تمام بردار وبرو تا چند کنی جمع که تا چشم زنی فرمان آید که جمله…
ذرات جهان در اشتیاقند همه
ذرات جهان در اشتیاقند همه اجزای فلک به عشق طاقند همه از هر چه که هست و هرکه خواهی گوباش امید ببر، که در فراقند…
دوش آمد و گفت اگر دل ما داری
دوش آمد و گفت اگر دل ما داری کُل گرد چرا مذهبِ اَجزا داری چون قطره برون مباش و غوّاصی کُن یعنی که درون هزار…
دل، خستهٔ چشم ناوک انداز مدار
دل، خستهٔ چشم ناوک انداز مدار جان بستهٔ آن زلفِ فسونساز مدار شوریدهٔ زنجیر سرِزلفِ توام زنجیر ز شوریدهٔ خود باز مدار
دل رفت و نگفت دلستانم که چه بود
دل رفت و نگفت دلستانم که چه بود جان شد که خبر نداد جانم که چه بود سِرِّ دل و جان من مرا برگفتند نه…
دل در غم عشقِ دلفروزم همه شب
دل در غم عشقِ دلفروزم همه شب وز آتش دل میان سوزم همه شب هستم چو چراغ مرده تا شب همه روز وز سوز چو…
دل بی تو ز اختیار بر خواهد خاست
دل بی تو ز اختیار بر خواهد خاست جان نیز ز پیشِ کار برخواهد خاست برخاستهای غبار من میبنشان بنشین که غبار وار برخواهد خاست
درعشق گمان خود عیان باید کرد
درعشق گمان خود عیان باید کرد ترک بد و نیک این جهان باید کرد گر گوید «ترکِ دو جهان باید داد.» بیآنکه چرا کنی چنان…
دردا که دلم بوی دوایی نشنود
دردا که دلم بوی دوایی نشنود در وادی عشق مرحبایی نشنود وز قافلهای که اندرین بادیه رفت عمری تک زد بانگ درایی نشنود
در هر دو جهان هر چه عجب داشتهای
در هر دو جهان هر چه عجب داشتهای در باطنِ خویش روز و شب داشتهای از جان تو اگر صبر کنی یک چندی بیرون نشود…
در عشق وجود و عدمم یک سان است
در عشق وجود و عدمم یک سان است شادی و غم و بیش و کمم یک سان است تا کی گویی که فصل خواهی یا…
در عشق دلم هیچ نمیسنجد از او
در عشق دلم هیچ نمیسنجد از او هر دم به غمی دگر همی رنجد از او زان تنگ دهان میبنگویم سخنی تنگ است دهان برون…
در عشق تو عقل با جنون خواهم کرد
در عشق تو عقل با جنون خواهم کرد دیوانگی خویش کنون خواهم کرد شوریده به خاک سر فرو خواهم برد شوریده ز خاک سر برون…
در عشق تو از بس که جنون آرم من
در عشق تو از بس که جنون آرم من از آتش و سنگ، جوی خون آرم من گر یک سنگی است در همه عالم و…
در راه تو معرفت خطا دانستیم
در راه تو معرفت خطا دانستیم چه راه و چه معرفت کرا دانستیم یک یافتن تو بود و فریاد دو کون کاین نیست ازان دست…
در پیش رخ تو آفتاب افسانهست
در پیش رخ تو آفتاب افسانهست در جنبِ لبت جام شراب افسانهست چون گل بشکفت و رونقِ روی تو دید از شرمِ تو آب شد،…
دانی که چهایم نه بزرگیم نه خُرد
دانی که چهایم نه بزرگیم نه خُرد دانی که چه میخوریم نه صاف نه دُرد نه میبتوان ماند نه میبتوان بُرد نه میبتوان زیست نه…
خوش باش که دل تمام میباز رهد
خوش باش که دل تمام میباز رهد وز محنتِ ننگ و نام میباز رهد طوطی تو از قفس اگر باز رهد طاووسِ دلت ز دام…
خواهی که ز اضطرار و خواری برهی
خواهی که ز اضطرار و خواری برهی وز بیادبی و بیقراری برهی تا چند به خود کنی تصرّف در خویش گر کار بدو بازگذاری برهی
چیزی است عجب در دل و جانم که مپرس
چیزی است عجب در دل و جانم که مپرس مستغرق آن چیز چنانم که مپرس زین هرچه که در کتابها میبینی من آن بندانم، این…
چون هر روزیت بیشتر دیدم ناز
چون هر روزیت بیشتر دیدم ناز هر روز بتو بیشترم گشت نیاز نظّارگی توئیم از دیری باز آخر نظری تو نیز بر ما انداز
چون نفس سگیست بدگمان چتوان کرد
چون نفس سگیست بدگمان چتوان کرد گلخن دارد پر استخوان چتوان کرد گر در پیشش هزارتن مُرده شوند او زندهتر است هر زمان چتوان کرد
چون مردن تو چارهٔ یکبارگی است
چون مردن تو چارهٔ یکبارگی است مردانه بمیر! این چه بیچارگی است تو خون و نجاستی و مشتی رگ و پی انگار نبود، این چه…
چون کار ز دست رفت گفتار چه سود
چون کار ز دست رفت گفتار چه سود چون دیده سفید گشت دیدار چه سود هرچند که جوش میزند جان و دلم لیکن چو زبان…
چون شمعِ جمال خود به پروانه نمود
چون شمعِ جمال خود به پروانه نمود پروانه ز شوقِ او فرود آمد زود شمعش گفتا چه بود گفت آمدهام تا جمله تو باشم و…
چون دل غم تو به جان توانست کشید
چون دل غم تو به جان توانست کشید خوش خوش ز همه جهان توانست برید در راه تو آب روی بفروخت همه تا آتش مهر…
چون چنگ، همه خروش میباید بود
چون چنگ، همه خروش میباید بود چون بحر،هزار جوش میباید بود ای هم نفسان بسی بگفتیم و شدیم زیرا که بسی خموش میباید بود
چون بسیارم تجربه افتاد از خویش
چون بسیارم تجربه افتاد از خویش از تجربه آمدم به فریاد از خویش در تجربه هر که نیست آزاد از خویش خاکش بر سر که…
چون آینه پشت و رو شود یکسانت
چون آینه پشت و رو شود یکسانت هم این ماند همان، نه این نه آنت امروز چنانکه جانْت در جسم گم است فردا جسم تو…