رباعیات شیخ فخرالدین عراقی
بی روی تو عاشقت رخ گل چه کند؟
بی روی تو عاشقت رخ گل چه کند؟ بی بوی خوشت به بوی سنبل چه کند؟ آن کس که ز جام عشق تو سرمست است…
ای مایهٔ اصل شادمانی غم تو
ای مایهٔ اصل شادمانی غم تو خوشتر ز حیات جاودانی غم تو از حسن تو رازها به گوش دل من گوید به زبان بیزبانی غم…
ای دل، پس زنجیر تو دیوانه نشین
ای دل، پس زنجیر تو دیوانه نشین در دامن درد خویش مردانه نشین ز آمد شد بیهوده تو خود را پی کن معشوق چو خانگی…
امشب نظری بروی ساقی دارم
امشب نظری بروی ساقی دارم وز نوش لبش حیات باقی دارم جانا، سخن وداع در باقی کن کین باقی عمر با تو باقی دارم
هر لحظه ز چهره آتشی افروزی
هر لحظه ز چهره آتشی افروزی تا جان من سوختهدل را سوزی چون دوست نداری تو بدآموزان را ای نیک، تو این بد ز که…
گفتم که اگر چه آفت جان منی
گفتم که اگر چه آفت جان منی جان پیش کشم تو را، که جانان منی گفتا که: اگر بندهٔ فرمان منی آن دگران مباش، چون…
عشقی نبود چو عشق لولی و گدای
عشقی نبود چو عشق لولی و گدای افگنده کلاه از سر و نعلین از پای پا بر سر جان نهاده، دل کرده فدای بگذاشته از…
دل رفت بر کسی که بیماش خوش است
دل رفت بر کسی که بیماش خوش است غم خوش نبود، ولیک غمهاش خوش است جان میطلبد، نمیدهم روزی چند جان را محلی نیست، تقاضاش…
در بند گرهگشای میباید بود
در بند گرهگشای میباید بود ره گم شده، رهنمای میباید بود یک سال و هزار سال میباید زیست یک جای و هزار جای میباید بود
چون خاک زمین اگر عناکش باشی
چون خاک زمین اگر عناکش باشی وز باد هوای دهر ناخوش باشی زنهار! ز دست ناکسان آب حیات بر لب ننهی، گرچه در آتش باشی
بی آنکه دو دیده بر جمالت نگریست
بی آنکه دو دیده بر جمالت نگریست در آرزوی روی تو خونابه گریست بیچاره بماندهام، دریغا! بی تو بیچاره کسی که بی تواش باید زیست
ای کاش! به سوی وصل راهی بودی
ای کاش! به سوی وصل راهی بودی یا در دلم از صبر سپاهی بودی ای کاش! چو در عشق تو من کشته شوم جز دوستی…
ای از کرمت مصلح و مفسد به امید
ای از کرمت مصلح و مفسد به امید وز رحمت تو به بندگان داده نوید شد موی سفید و من رها کرده نیم در نامهٔ…
آن کیست که بیجرم و گنه زیست؟ بگو
آن کیست که بیجرم و گنه زیست؟ بگو بیجرم و گناه در جهان کیست؟ بگو من بد کنم و تو بد مکافات کنی پس فرق…
هر دم شب هجران تو، ای جان و جهان
هر دم شب هجران تو، ای جان و جهان تاریکتر است و مینگیرد نقصان یا دیدهٔ بخت من مگر کور شده است؟ یا نیست شب…
گفتم دل من، گفت که خون کردهٔ ماست
گفتم دل من، گفت که خون کردهٔ ماست گفتم: جگرم، گفت که: آزردهٔ ماست گفتم که: بریز خون من، گفت برو کازاد کسی بود که…
عشق تو ز دست ساقیان باده بریخت
عشق تو ز دست ساقیان باده بریخت وز دیده بسی خون دل ساده بریخت بس زاهد خرقه پوش سجاده نشین کز عشق تو می بر…
دل در طلبت هر دو جهان میبازد
دل در طلبت هر دو جهان میبازد وز هر دو جهان سود و زیان میبازد مانندهٔ پروانه، که بر شمع زند بر عین تو جان…
در دور شراب و جام و ساقی همه اوست
در دور شراب و جام و ساقی همه اوست در پرده مخالف و عراقی همه اوست گر زانکه به تحقیق نظر خواهی کرد نامی است…
چندن که خم بادهپرست است بده
چندن که خم بادهپرست است بده چندان که در توبه نبسته است بده تا این قفس جسم مرا طوطی عمر در هم نشکسته است و…
با نفس خسیس در نبردم، چه کنم؟
با نفس خسیس در نبردم، چه کنم؟ وز کردهٔ خویشتن به دردم، چه کنم؟ گیرم که به فضل در گزاری گنهم با آنکه تو دیدی…
ای لطف تو دستگیر هر بیسر و پای
ای لطف تو دستگیر هر بیسر و پای احسان تو پایمرد هر شاه و گدای من لولیکم، گدای بیبرگ و نوای لولی گدای را عطایی…
ای جملهٔ خلق را ز بالا و ز پست
ای جملهٔ خلق را ز بالا و ز پست آورده ز لطف خویش از نیست به هست بر درگه عدل تو چه درویش و چه…
افتاد مرا با سر زلفین تو کار
افتاد مرا با سر زلفین تو کار دیوانه شدم، به حال خویشم بگذار دل در سر زلفین تو گم کردستم جویای دل خودم، مرا با…
هر شب به سر کوی تو آیم به فغان
هر شب به سر کوی تو آیم به فغان باشد که کنی درد دلم را درمان گر بر در تو بار نیابم، باری از پیش…
گردنده فلک دلیر و دیر است که هست
گردنده فلک دلیر و دیر است که هست غرنده بسان شیر و دیر است که هست یاران همه رفتند و نشد دیر تهی ما نیز…
عالم ز لباس شادیم عریان یافت
عالم ز لباس شادیم عریان یافت با دیدهٔ پر خون و دل بریان یافت هر شام که بگذشت مرا غمگین دید هر صبح که خندید…
دل جز به دو زلف مشکبارش ندهند
دل جز به دو زلف مشکبارش ندهند جان جز به دو لعل آبدارش ندهند در بارگه وصل، جلالش میگفت: این سر که نه عاشق است…
در دام غمت دلم زبون افتاده است
در دام غمت دلم زبون افتاده است دریاب، که خسته بیسکون افتاده است شاید که بپرسی و دلم شاد کنی چون میدانی که بی تو…
تو واقف اسرار من آنگاه شوی
تو واقف اسرار من آنگاه شوی کز دیده و دل بندهٔ آن ماه شوی روزیت اگر به روز من بنشاند از حالت شبهای من آگاه…
بگذار، اگر چه رندم و اوباشم
بگذار، اگر چه رندم و اوباشم تا خاک سر کوی تو بر سر پاشم بگذار، که بگذرم به کویت نفسی در عمر مگر یک نفسی…
ای لطف تو دستگیر هر رسوایی
ای لطف تو دستگیر هر رسوایی وی عفو تو پردهپوش هر خود رایی بخشای بدان بنده، که اندر همه عمر جز درگه تو دگر ندارد…
ای جان و جهان، تو را ز جان میطلبم
ای جان و جهان، تو را ز جان میطلبم سرگشته تو را گرد جهان میطلبم تو در دل من نشستهای فارغ و من از تو…
امشب چو جمال دادهای خب میباش
امشب چو جمال دادهای خب میباش مه طلعت و گل رخ و شکرلب میباش ای شب، چو من از تو روز خود یافتهام تا صبح…
نی بر سر کوی تو دلم یافته جای
نی بر سر کوی تو دلم یافته جای نی در حرم وصل نهاده جان پای سرگشته چنین چند دوم گرد جهان؟ ای راهنما، مرا به…
گر شهره شوی به شهر شرالناسی
گر شهره شوی به شهر شرالناسی ور گوشه گرفتهای، تو در وسواسی به زان نبود، گر خضر و الیاسی کس نشناسد تو را، تو کس…
شوقی، که چو گل دل شکفاند، عشق است
شوقی، که چو گل دل شکفاند، عشق است ذهنی، که رموز عشق داند، عشق است مهری، که تو را از تو رهاند، عشق است لطفی،…
در واقعهٔ مشکل ایام نگر
در واقعهٔ مشکل ایام نگر جامی است تو را عقل، در آن جام نگر ترسم که به بوی دانه در دام شوی ای دوست، همه…
در دل همه خار غم شکستیم دریغ!
در دل همه خار غم شکستیم دریغ! وز دست غم عشق نرستیم دریغ! عمری به امید یار بردیم بسر با یار دمی خوش ننشستیم دریغ!
چشمم ز غم عشق تو خون باران است
چشمم ز غم عشق تو خون باران است جان در سر کارت کنم، این بار آن است از دوستی تو بر دلم باری نیست محروم…
بازم غم عشق یار در کار آورد
بازم غم عشق یار در کار آورد غم در دل من، بین، که چه گل بار آورد؟ هر سال بهار ما گل آوردی بار امسال…
ای کرده به من غم تو بیداد بسی
ای کرده به من غم تو بیداد بسی دریاب، که نیست جز تو فریاد رسی جانا، چه زیان بود اگر سود کند از خوان سگان…
اول قدم از عشق سر انداختن است
اول قدم از عشق سر انداختن است جان باختن است و با بلا ساختن است اول این است و آخرش دانی چیست؟ خود را ز…
آمد به سر کوی تو مسکین درویش
آمد به سر کوی تو مسکین درویش با چشم پرآب و با دل پارهٔ ریش بگذار که در پای تو اندازد سر کو بیرخ خوب…
هر چند که دل را غم عشق آیین است
هر چند که دل را غم عشق آیین است چشم است که آفت دل مسکین است من معترفم که شاهد دل معنی است اما چه…
گر مونس و همدمی دمی یافتمی
گر مونس و همدمی دمی یافتمی زو چاره و مرهمی همی یافتمی از آتش دل سوختمی سر تا پای از دیده اگر نمی نمییافتمی
عالم ز لباس شادیم عریان دید
عالم ز لباس شادیم عریان دید با دیدهٔ گریان و دل بریان دید هر شام، که بگذشت مرا غمگین یافت هر صبح، که خندید مرا…
دردا! که دلم خبر ز دلدار نیافت
دردا! که دلم خبر ز دلدار نیافت از گلبن وصل تو بجز خار نیافت عمری به امید حلقه زد بر در او چون حلقه برون…
دارم دلکی به تیغ هجران خسته
دارم دلکی به تیغ هجران خسته از یار جدا و با غمش پیوسته آیا بود آنکه بار دیگر بینم با یار نشسته و ز غم…
پیوسته صبور و رنجکش میباشم
پیوسته صبور و رنجکش میباشم وندر پی عاشقان ترش میباشم دل در دو جهان هیچ نخواهم بستن با آنکه مرا خوش است خوش میباشم