رباعیات شیخ فخرالدین عراقی
هر چند که دل را غم عشق آیین است
هر چند که دل را غم عشق آیین است چشم است که آفت دل مسکین است من معترفم که شاهد دل معنی است اما چه…
گر مونس و همدمی دمی یافتمی
گر مونس و همدمی دمی یافتمی زو چاره و مرهمی همی یافتمی از آتش دل سوختمی سر تا پای از دیده اگر نمی نمییافتمی
عالم ز لباس شادیم عریان دید
عالم ز لباس شادیم عریان دید با دیدهٔ گریان و دل بریان دید هر شام، که بگذشت مرا غمگین یافت هر صبح، که خندید مرا…
دردا! که دلم خبر ز دلدار نیافت
دردا! که دلم خبر ز دلدار نیافت از گلبن وصل تو بجز خار نیافت عمری به امید حلقه زد بر در او چون حلقه برون…
دارم دلکی به تیغ هجران خسته
دارم دلکی به تیغ هجران خسته از یار جدا و با غمش پیوسته آیا بود آنکه بار دیگر بینم با یار نشسته و ز غم…
پیوسته صبور و رنجکش میباشم
پیوسته صبور و رنجکش میباشم وندر پی عاشقان ترش میباشم دل در دو جهان هیچ نخواهم بستن با آنکه مرا خوش است خوش میباشم
با یار به بوستان شدم رهگذری
با یار به بوستان شدم رهگذری کردم نظری سوی گل از بیصبری آمد بر من نگار و در گوشم گفت: رخسار من اینجا و تو…
ای کرده غمت با دل من روی به روی
ای کرده غمت با دل من روی به روی زلف تو کند حال دلم موی به موی اندر طلبت چو لولیان میگردم دور از در…
آوازهٔ حسنت از جهان میشنوم
آوازهٔ حسنت از جهان میشنوم شرح غمت از پیر و جوان میشنوم آن بخت ندارم که ببینم رویت باری، نامت ز این و آن میشنوم
امروز به شهر دل پریشان ماییم
امروز به شهر دل پریشان ماییم ننگ همه دوستان و خویشان ماییم رندان و مقامران رسوا شده را گر میطلبی، بیا، که ایشان ماییم
هر چند کباب دل و چشم تر هست
هر چند کباب دل و چشم تر هست هجر تو ز وصل دیگری خوشتر هست تو پنداری که بی تو خواب و خور هست؟ بی…
گر من روزی ز خدمتت گشتم فرد
گر من روزی ز خدمتت گشتم فرد صد بار دلم از آن پشیمانی خورد جانا، به یکی گناه از بنده مگرد من آدمیم، گنه نخست…
زنجیر سر زلف تو تاب از چه گرفت؟
زنجیر سر زلف تو تاب از چه گرفت؟ و آن چشم خمارین تو خواب از چه گرفت؟ چون هیچ کسی برگ گلی بر تو نزد…
دل بر تو نهم، زنم بداندیشان را
دل بر تو نهم، زنم بداندیشان را وز تو نبرم ستیزهٔ ایشان را گر عمر مرا در سر کار تو شود عهد تو به میراث…
خورشید رخا، ز بنده تحویل مکن
خورشید رخا، ز بنده تحویل مکن این وصل مرا به هجر تبدیل مکن خواهی که جدا شوی ز من بیسببی؟ خود دهر جدا کند، تو…
تا با توام، از تو جان دهم آدم را
تا با توام، از تو جان دهم آدم را وز نور تو روشنی دهم عالم را چون بیتو بوم، قوت آنم نبود کز سینه به…
با آنکه خوش آید از تو، ای یار، جفا
با آنکه خوش آید از تو، ای یار، جفا لیکن هرگز جفا نباشد چو وفا با این همه راضیم به دشنام از تو از دوست…
ای کاش! بدانمی که من کیستمی؟
ای کاش! بدانمی که من کیستمی؟ تا در نظرش بهتر ازین زیستمی یا جمله تنم دیده شده، تا شب و روز در حسرت عمر رفته…
ای جان من، از دل خبرت نیست، چه سود؟
ای جان من، از دل خبرت نیست، چه سود؟ در عالم جان رهگذرت نیست، چه سود؟ جز حرص و هوی، که بر تو غالب شده…
افسوس! که ایام جوانی بگذشت
افسوس! که ایام جوانی بگذشت سرمایهٔ عیش جاودانی بگذشت تشنه به کنار جوی چندان خفتم کز جوی من آب زندگانی بگذشت
هر بوی که از مشک و قرنفل شنوی
هر بوی که از مشک و قرنفل شنوی از دولت آن زلف چو سنبل شنوی چون نغمهٔ بلبل ز پی گل شنوی گل گفته بود…
گر من به صلاح خویش کوشان بدمی
گر من به صلاح خویش کوشان بدمی سالار همه کبودپوشان بدمی اکنون که اسیر و رند و میخوار شدم ای کاش! غلام میفروشان بدمی
سودای تو کرد لاابالی دل را
سودای تو کرد لاابالی دل را عشق تو فزود غصه حالی دل را هر چند ز چشم زخم دوری، ای بینایی نزدیک منی چو در…
دل پیشکش نرگس مستت آرم
دل پیشکش نرگس مستت آرم جان تحفهٔ آن زلف چو شستت آرم سرگردانم ز هجر، معلومم نیست در پای که افتم که به دستت آرم؟
حسنت به ازل نظر چو در کارم کرد
حسنت به ازل نظر چو در کارم کرد بنمود جمال و عاشق زارم کرد من خفته بدم به ناز در کتم عدم حسن تو به…
تا چند مرا به دست هجران دادن؟
تا چند مرا به دست هجران دادن؟ آخر همه عمر عشوه نتوان دادن رخ باز نمای، تا روان جان بدهم در پیش رخ تو میتوان…
این عمر، که بردهای تو بییار بسر
این عمر، که بردهای تو بییار بسر ناکرده دمی بر در دلدار گذر جانا، بنشین و ماتم خود میدار کان رفت که آید ز تو…
ای دوست، فتاد با تو حالی دل را
ای دوست، فتاد با تو حالی دل را مگذار ز لطف خویش خالی دل را زیبد به جمال تو خود بیارایی دل زیرا که تو…
اندر ره عشق دی و کی پیدا نیست
اندر ره عشق دی و کی پیدا نیست مستان شدهاند و هیچ می پیدا نیست مردان رهش ز خویش پوشیده روند زان بر سر کوی…
آزاده دلی ز خویشتن میخواهم
آزاده دلی ز خویشتن میخواهم و آسوده کسی ز جان و تن میخواهم آن به که چنان شوم که او میخواهد کاین کار چنان نیست…
هان! راز دل خستهٔ ما فاش مکن
هان! راز دل خستهٔ ما فاش مکن با یار عزیز خویش پرخاش مکن آن دل که به هر دو کون سر در ناورد اکنون که…
گر زانکه بود دل مجاهد با تو
گر زانکه بود دل مجاهد با تو همرنگ شود فاسق و زاهد با تو تو از سر شهوتی که داری، برخیز تا بنشیند هزار شاهد…
دل ز آرزوی تو بیقرار است هنوز
دل ز آرزوی تو بیقرار است هنوز جان در طلبت بر سر کار است هنوز دیده به جمالت ارچه روشن شد، لیک هم بر سر…
در کوی خرابات نه نو آمدهام
در کوی خرابات نه نو آمدهام یاری دارم ز بهر او آمدهام گر یار مرا کوزهکشی فرماید من هم به کشیدن سبو آمدهام
خاک سر کوی آن بت مشکین خال
خاک سر کوی آن بت مشکین خال میبوسیدم شبی به امید وصال پنهان ز رقیب آمد و در گوشم گفت: میخور غم ما و خاک…
پیری ز خرابات برون آمد مست
پیری ز خرابات برون آمد مست دل رفته ز دست و جام می بر کف دست گفتا: می نوش، کاندرین عالم پست جز مست کسی…
با حکم خدایی، که قضایش این است
با حکم خدایی، که قضایش این است میساز، دلا، مگر رضایش این است ایزد به کدامین گنهم داد جزا؟ توبه ز گناهی، که جزایش این…
ای زندگی تو و توانم همه تو
ای زندگی تو و توانم همه تو جانی و دلی، ای دل و جانم همه تو تو هستی من شدی، از آنم همه من من…
آنم که توام ز خاک برداشتهای
آنم که توام ز خاک برداشتهای نقشم به مراد خویش بنگاشتهای کارم به مراد خود چو نگذاشتهای میرویم از آنسان که توام کاشتهای
آخر بدمد صبح امید از شب من
آخر بدمد صبح امید از شب من آخر نه به جایی برسد یارب من؟ یا در پایت فگند بینم سر خویش یا بر لب تو…
نی کرده شبی بر سر کویت گذری
نی کرده شبی بر سر کویت گذری نی بوی خوشت به من رسیده سحری نی یافته از تو اثری، یا خبری عمرم بگذشت بیتو، آخر…
عیشی نبود چو عیش لولی و گدای
عیشی نبود چو عیش لولی و گدای او را نه خرد، نه ننگ و نه خانه، نه جای اندر ره عشق میدود بیسر و پای…
زان پیش که این چرخ معلا کردند
زان پیش که این چرخ معلا کردند وز آب و گل این نقش معما کردند جامی ز می عشق تو بر ما کردند صبر و…
در کوی تو عاشقان درآیند و روند
در کوی تو عاشقان درآیند و روند خون جگر از دیده گشایند و روند ما بر در تو چو خاک ماندیم مقیم ورنه دگران چو…
حاشا! که کند دل به دگر جا منزل
حاشا! که کند دل به دگر جا منزل او را ز رخ که گردد از عشق خجل گردیده به کس در نگرد عیبی نیست کو…
پیری بدر آمد ز خرابات فنای
پیری بدر آمد ز خرابات فنای در گوش دلم گفت که: ای شیفته رای گر میطلبی بقای جاوید مباش بیبادهٔ روشن اندرین تیرهسرای
این دورهٔ سالوس، که نتوان دانست
این دورهٔ سالوس، که نتوان دانست میباش به ناموس، که نتوان دانست خاکی شو و کبر را ز خود بیرون کن پای همه میبوس، که…
ای دوست، بیا، که با تو باقی دارم
ای دوست، بیا، که با تو باقی دارم با هجر تو چند وثاقی دارم؟ در من نظری کن، که مگر باز رهم زین درد که…
اندیشهٔ عشقت دم سرد آرد بار
اندیشهٔ عشقت دم سرد آرد بار تخم هجرت ز میوه درد آرد بار از اشک، رخم ز خاک نمناکتر است هر خار، که روید گل…
از آتش غم چند روانم سوزی؟
از آتش غم چند روانم سوزی؟ وز ناوک غمزه چند جانم دوزی؟ گویی که: مخور غم، چه کنم گر نخورم؟ چون نیست مر از تو…